سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کاش که با هم باشیم
 

به خدا قسم نمی دانستم .

 

تشویش مرغابی ها را با چشمان خود نظاره گر بودم .شیون می کرند. بی قرار بودند .آرام نداشتند. چرا

؟. چرا از موقع افطار تا سحر می نالیدند و یک لحظه هم صدایشان قطع نمی شد؟ به چه دلیل آن

هنگام که ام کلثوم عبا را بر روی شانه های علی انداخت این طور بی تاب شدند؟ پر و بال می زدند . 

باور کردنی نبود مرغابی هایی که با دیدن علی آرام می گرفتند حال این طور بی قرار شده باشند

.من اگر می دانستم .من اگر زود تر می فهمیدم که چه گرد اندوهی بر شهر کوفه خواهد نشست.

من اگر زود تر فهمیده بودم . . . عبای آن پهلوان را محکم تر می گرفتم . عبایش را می گرفتم و ول نمی

کردم .من نمی دانستم که علی دیگر باز نمی گردد.من نمی دانستم که دیگر شب ها علی را با کیسه

 ای بر پشت نخواهم دید.به خدای کعبه من نمی دانستم . . . که زینب و ام کلثوم قرار است بی پدر

شوند.

من اگر فهمیده بودم عبای علی را به راحتی ول نمی کردم .

 آخر خدایا!!!!

از یک دستیگره ی در چه انتظاری داری؟ آخرخدای من مگر می شود جدال بین یک دستگیره با یک

پهلوان؟ مگر ممکن است جدال من با شیر خدا ؟ مگر ممکن است؟؟؟؟؟؟

حتی مرغابی هم نتوانست در برابرش مقاومت بکند . علی بی قرار بود .می خواست زود تر برود.

خدایا آخر چرا من ؟ .تو از من بی نوا چه انتظاری داشتی ؟ .انتظار داشتی که مانع رفتن علی بشوم

؟.خدایا مگر من چه کار کردم که باید تا آخر عمرعذاب بکشم

لعنت به من .لعنت به من ناتوان .شاید اگر محکم عبایش را چسبیده بودم نمی رفت.

آخر کجای دنیا دیده ای که دستیگره دری تا آخر عمر گریه کند .ناله کند.شیون کند .

من نتوانستم نتوانستم مانع رفتنش بشوم نتوانستم جلوی یتیمی زینب و ام کلثوم را بگیرم .

من ناتوانم ناتوان

من دستگیره ی درم

 یک     دستیگره ی      در.

 

 

 

 

علی علی

 

 

 

 

 


[ سه شنبه 89/6/9 ] [ 10:48 عصر ] [ فلفل ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 4
بازدید دیروز: 111
کل بازدیدها: 388779