سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کاش که با هم باشیم
 

گفت : خسته نشدی دو سال رفتی جنوب و برگشتی ؟ دو ساااال ؟ دوباره می خوای بری ؟ 

همچین روی دو سالش تاکید می کند که انگار مثلا جنوب تاریخ انقضا دارد یا مثلا من رفته ام آن جا دو سال معتکف شده ام و برنگشتم . 

جوابی ندارم بهش بدم . فقط می گم : نه ... 

هر جوابی را هم بخواهم بدهم نمی فهمد . حالا تو هی بگو از دو سال جناب عالی که هی الفش را می کشی به نشانه ی کثرت فقط ده روزش را 

آن جا بودم و با محاسبه ی روزهای رفت و برگشت و شب های سپری شده در قطار می شود 6 روز ... 

یعنی رفته ام تا لب دریا یک قطره آب چکانده اند در دهانم و زود برگرداندنم .... 

این ها را که متوجه نمی شود کسی که نرفته . این ها را من و تو می دانیم که رفته ایم و سکوت را با دو گوش خودمان شنیده ایم . با آرامش آن جا رودر رو شده ایم .

این ها را برای کسی باید بگویی ــ با او درد و دل کنی ــ که با پای برهنه روی خاک آن جا کمی راه رفته است و کمی با آدم هایی از جنس دیگر حرف زده است . 

با آدم های واقعی زنده ... نه از این آدم ها که توی تهران خودمان پر است . نه جان تو .... 

از آن آدم هایی که جنسشان از جنس دیگریست . یعنی زنده اند اما خب ... تو نمی بینیشان ... 

ولی آن قدر هیجان انگیز جوابت را می دهند... می نشینند پای گفتگویت که خودت ذوق می کنی . آدمند . آدم ... 

نه قضاوت می کنند . نه قهر می کنند . نه ادعا می کنند . فقط گوش می کنند و اجابت . همین . 

نه این که در تهران خودمان نیایند و تو نتوانی باهاشان صحبت کنی . نه ... ولی آن جا راحت ترند . تو هم راحت تری . اعصاب خوردی های شهر را نداری . 

می نشینی ساده پای سفره ی خاکی شان و درد و دل می کنی . اینجا در شهر نه آن ها رغبتی دارند نه تو حال ... 

حال که می گویم می فهمی دیگر ؟ حال چیزی نیست که با یک آهنگ احسان خواجه امیری و یک موزیک خاک سرخ بیاید . نه والا ... 

حال ، حال است . بدون هیچ تعریف دیگری . هر تعریفی هم که بخواهی بکنی یا ناقص است یا زیاده ... 

این را من و تو می فهمیم عزیزم ... باید یک غروب را که همه سمت مسجد شلمچه می دوند برای نماز ، پشت یک حصار مرزی نشسته باشی و با آن ها حرف زده باشی ... 

باید بوده باشی . باید باد هجوم بیاورد به تو و هلت بدهد روی خاک نرم فکه . باید بفهمی که اینجا باد هم به تو رسم فروتنی و تواضع و عشق و خاکی بودن را یاد می دهد . با یک سیلی نرم . 

با یک سیلی خیلی نرم . آن قدر که آن طرف صورتت را هم می آوری جلو و می گویی ؛ می شود یک دانه دیگر ؟ 

 باید خوب به تک تک اجزای نقاشی نگاه کنی و دقت . باد ، سرمای هوا ، خاک ، آسمان سرخ ... 

تا دقت نکنی ، تا اهل دل نشوی ، تا حال نداشته باشی نمی فهمی چه می گویم . این جا همه منتظرند تو برایشان حرف بزنی . گریه کنی . دل شکسته باشی . 

این جا آن قدر وجودشان را نزدیک می بینی . آن قدر صدایشان را واضح می شنوی ، آن قدر خوب حسشان می کنی که گاهی می ترسی ... 

گاهی فکر می کنی شاید تو از سیاره ی دیگری آمده ای آن جا . یا رفته ای به شهری خارج از ایران یا شاید خارج از کره ی زمین . 

تو و دوستانت مهمان آدم هایی هستید که طور دیگری زنده اند . طور دیگری مهربانند . طور دیگری آشنا هستند . آشنای آشنا ... آن قدر که گاهی به غریبه بودن خودت شک می کنی !

از این حرف های خیلی محرمانه که بگذریم باید مثل ما ــ یعنی من و تو ــ رفته باشد آن جا کمی با خودش و آن بالایی ها خلوت کرده باشد تا بفهمد،

جنوب ، با تهران و قم و مشهد و مکه و کربلا و پاریس و نیویورک و بهشت و جهنم و اصلا هر جای دیگری فرق دارد . 

مثل تمام جاهای دنیا که با هم فرق دارند . 

این ها را اگر بداند و بفهمد و حس کند و درک کند ... 

بعدا هم می فهمد که 6 روز کم است تا تو عقده های یک ساله ات را باز گشایی کنی .... 

عقده را دیگر من و تو  و همه ی مردم این شهر تجربه کرده اند . یعنی اصلا لازم نیست بگویی چیست و چرا ... 

تا بگویی عقده ، سوزشی را در گلویشان ، پشت صدایشان ، پشت تمام کارهاشان حتی عشقشان حس می کنند . 

حالا تو بگو شش روز ، بگو ده روز ، بگو یک سال  ... چه توفیری دارد ؟ 

کم است عزیز من . کم است برادر من . کم است . 

فرصت برای این دل خسته ی از همه چا رانده ی از همه وامانده ی از همه رمیده کم است ... 

این عقل . این دل . این خط و این هم نشان . 

جنوب رفتن هم دل می خواهد . هم حال می خواهد . هم گذشت . هم بزرگی . هم شجاعت . هم ، همه ی چیزهایی که یک انسان می خواهد تا به دیدار انسان ها برود . 

انسان یعنی همان که برای عشقش جان می دهد . خاک می شود . می پوسد ، ولی هنوز عاشق است .... 

حکایت همچنان  

باقیست ... 

تا من و تو هر سال به آن جا می رویم ... 

 

1 siYKDf 535

 

پینوشت : امسال نمی دانم چرا بی قرار تر از دو سال پیشم . شاید دلم خبردار شده که سال آخر 

اردوی دانش آموزی جنوب است ... 

شاید دلم خبردار شده که دیگر معلوم نیست کی بشود و کی او بخواهد ... 

پینوشت دو : فعلا از سر بند کربلای این بالا ــ روی پیشانی این وبلاگ ــ دارم لذت می برم ...

باشد ، آرام ترم ... 

پینوشت سه : دقت کرده ای که این پست چه قدر سه نقطه دارد ؟ 

پینوشت چهار : این پست تقدیم نمی شود به در هایی که مخاطب بودند ... 

این پست تقدیم می شود به دیوار ... دیوار هایی که یا خودشان را به نشنیدن می زنند 

یا در عشق زیاد معطل می کنند یا 

تمام قصه را با چیز دیگری اشتباهی گرفته اند ... 

 

 

 

 

 

 

یا زهرا 


[ شنبه 91/10/16 ] [ 2:27 صبح ] [ فلفل ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 21
بازدید دیروز: 60
کل بازدیدها: 388393