سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کاش که با هم باشیم
 

یک وقت هایی این طور می شود دیگر . غم عالمی به سینه ات می نشیند . انگار خدا غم های تمام مردم عالم را جمع کرده است و همه را جا داده در سینه ات . 

گاهی صبح ها که بیدار می شوی نفست بالا نمی آید . قلبت تنگ است . قفسه ی سینه ات تنگ است . در مضیقه ای ... 

گاهی یک شنبه است . گاهی شب تا صبح اش خواب به چشمت نمی آید . گاهی غم عالمی را به دوش می کشی انگار و بغضت انگار تلاقی تمام بغض های تاریخی بشر است .

گاهی این طور می شود دیگر ...

 اگر خنده دار ترین اتفاق عالم هم برایت بیفتد خودت را می کشانی سمت وضوخانه ی مدرسه و پشت دیوارش قایم می شوی و آرام گریه می کنی. 

یک وقت هایی پاییز جان یادت می آورد که همیشه کنار بهار های زندگی ات باید برگ ریزانی هم باشد . 

یک وقت هایی لازم است آدم ها در را روی بقیه ببندند و تابلوی تعطیل شد را سردر اتاقشان نصب کنند . گاهی لازم است شب ها چادر نماز را روی سرت بکشی و خجالت و شرمندگی از چشمانت ببارد . 

یک وقت هایی . یک روزهایی غم عالم به دلت می نشیند و تو حتی یک کلمه اش را هم نمی توانی با دیگری قسمت کنی . 

حتی یک کلمه . حتی یک قطره اشکت را هم نمی توانی با دیگری سهیم شوی . انگار باید خودت از پس تمام بغض های گلویت بر بیایی . انگار تنها باید با این شب های بی قراری کنار بیایی.

انگار این جا نماز و چادر مچاله شده ی درونش فقط برای توست تا شب ها روی صورتت بکشی و بی صدا بغضت را افشا کنی .

گاهی هر چه تلاش می کنند دردت را از جانت بیرون بکشند و مزه کنند نمی توانند . انگار درد، این درد تاریخی تا عمق استخوان هایت نفوذ کرده باشد . 

انگار از قلب سنگینت پمپاژ شود به تمام بدنت . درد درون رگ هایت جاری است . می رسد به سرت . به چشمانت که از صبح می سوزد . به دستانت که که انگار از صبح رعشه به حانشان افتاده . 

گاهی اینطور می شود دیگر. دیوانه می شوی . 

مثل مثل دیوانه ها ... 

برایت مهم نیست مدرسه باشد یا حیاط مدرسه . برایت مهم نیست نماز خانه باشد یا وضو خانه . برایت مهم نیست کلاس باشد یا زنگ تفریح . 

دیوانگی مگر مکان دارد ؟ زمان دارد؟ 

اصلا مگر دیوانگی قابل شمارش است؟ مگر قابل وصف است ؟

مگر می شود گفت شب تا صبح چند بار از شدت نفس تنگی توی اتاقت راه رفته ای؟ مگر می شود شمرد چند اکسیژن نا قابل را از تو دریغ کرده است؟ مگر می شود خفگی را اندازه گرفت ؟

مگر بغض وزن دارد ؟ مگر این اشک ها فروشی است که بعضی ها برایش نرخ تعیین می کنند ؟

مگر درد را می شود کلمه کرد؟ جمله کرد و ریخت در جان دیگران ؟ 

مگر می شود یک شب تا صبح را شرح کرد ؟ مگر جهنم جز این است که خدا یک روزهایی با تو قهر باشد؟ 

مگر آتش جز داغی خشم خداست روزهایی که از صبح تا شب تو را به حالت خودت می گذارد؟ رهایت می کند ؟

اصلا مگر تا به حال خدا دست شما را ول کرده است که حالا این طور دل سوزانه برای اشک ها و لبخند های بی چیز من نرخ تعیین می کنید ؟

آه ...

یک وقت هایی این طور می شود دیگر ....

بی چیز می شوی ... 

یک وقت هایی ناچیز می شوی ... 

یک وقت هایی درد می کند وجودت . یک وقت هایی خودت را رها می کنی . یک وقت هایی خودت را می زنی به آن راه بی راهه ... 

یک وقت هایی خدا آن قدر از دستت غصه دار می شود که ذره ای از جهنمش را می آورد و می گنجاند در روزهای تو ...

تا بفهمی عذاب یعنی چه ! تا بفهمی وقتی می گویند در جهنم آتش از خود انسان ها زبانه می کشد یعنی چه ... 

تا بفهمی خدا، خداست و بنده، بنده ...

تا بفهمی گاهی باید حواست را جمع کنی . گاهی باید شورش را در نیاوری . گاهی باید بزرگ شوی . بزرگ بمانی و بزرگ بمیری...

گاهی باید تصمیم بگیری که حقیر نشوی ...

یا اصلا .. 

گاهی باید دیوانه شوی ... 

جهنمی شوی ... 

باید گمراه شوی

تا بفهمی چه می گویم ...

تا دیگر نپرسی ...

چرا امروز دلت این قدر گرفته است ... ؟

فاطمه سادات ...!

گاهی نباید پرهیزگار بود .

گاهی باید گناه کار باشی و گناه تمام انسان های عالم را هم به دوش بکشی...

تا بفهمی چقدر راه دراز است و طولانی

و تو چقدر کوچک مانده ای ..

می فهمی ؟

کوچک مانده ایم ... 

 

 

 

 

40 (2).jpg

 

 

 

یا صاحب الزمان

 


[ پنج شنبه 92/7/11 ] [ 1:20 صبح ] [ فلفل ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 29
بازدید دیروز: 89
کل بازدیدها: 388490