سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کاش که با هم باشیم
 

فقط این را یادم می آید. 

یک جور حالت مستی بود. وقتی دکمه ها زیر انگشتانم ضرب می گرفتند و من چشمانم برق می زد و شقیقه ام تیر می کشید و دستانم شروع می کرد به یخ کردن. همین. چند دقیقه ای بیشتر طول نمی کشید. 

یک جور حالت مستی بود. 

حالا که با این خستگی نشسته ام و زل زده ام به این دکمه ها فقط این تصویر را به خاطر می آورم. و شهریار با بغض می گوید:

عذرمی خواهم پری

عذر می خواهم پری

من نمی گنجم در آن چشمان تنگ 

با دل من آسمان ها نیز تنگی می کنند

روی جنگل ها نمی آیم فرود

شاخه زلفی گو مباش

آب دریا ها کفاف تشنه ی این درد نیست

بره هایت می دوند 

جوی باریک عزیزم 

راه خود گیر و برو

یک شب مهتابی از این تنگنای بر فراز کوه ها پر می زنم

می گذارم می روم

ناله ی خود می برم

می گذارم می روم

ناله ی خود می برم

دردسر کم می کنم ...

....

و شاید هیچ روزی از دخترانگی هایم باورش نشود این روزها را...

و چشمانم...

و دستانم... 

هیچ کدام باورشان نشود این روزها را. 

و مدام باید تلقین کنم بهشان و یادشان بیاورم که دنیا آن قدر سریع پیش می رود که ممکن است آدم در یک ساعت و یک دقیقه اش برای همیشه جا بماند. 

و من جامانده ی ابدی این روزها... 

شاید هیچ وقت باورش نمیشد که زندگی این قدر واقعی باشد. آن قدر واقعی که با دستانم بتوانم لمسش کنم . و با چشمانم ببینمش. و صدایش را بشنوم و ترو تازه شوم. 

من...

جامانده ی ابدی این روزها..

قرار است روزی دل بکنم...

یک روز برای همیشه هجرت کنم و بروم جایی که قرارمان بود از ابتدا...

قرار است یک روزی این بالهای ضعیف پرواز کردن را یاد بگیرند و پر بزنند. 

من جامانده ی این روزها 

حواسم هست که نیامدم که خاکی تر از قبل برگردم. 

دل ندادم که موقع دل کندن جانم در بیاید. 

زندگی نمی کنم که یک روز برای همیشه بمیرم و نابود شوم . 

نفس نمی کشم از ترس خفگی.

دارم یاد می گیرم این من خودخواه لعنتی را عاشقانه نصف کنم و تقدیم هم سفرم کنم... 

و هیچ دردم نیاید...

و هیچ نترسم.. 

و هیج غمیگن نشوم..

دارم یاد می گیرم که زندگی ساده تر از این حرف ها و سخت تر از آن حرف هاست که مدام قصه اش را برایمان گفتند. 

من جامانده ی این روزها 

منی که آسمان ها نیز با دلش تنگی می کنند 

با این دردهای خیلی خیلی دوست داشتنی 

این روزها نفس به نفس زندگی 

واقعی واقعی

راه می روم و حواسم هست... 

به خیلی چیزها که هیچ روزی از دخترانگی هایم حواسش نبود و آن را حس نکرده بود... 

حواسم هست...

 

 

 

 

پینوشت:حرف که زیاد است. از چشمانم بخوانید اگر می توانید. 

از چشمانم... 

 

 

 

 

 

 

 

 

یا زهرا

(سلام الله علیها...)

 

 


[ چهارشنبه 93/11/29 ] [ 11:35 عصر ] [ فلفل ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 53
بازدید دیروز: 60
کل بازدیدها: 388425