سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کاش که با هم باشیم
 

درگیرم. درگیر حرکتشان. نشسته اند و در چشمانم زل زده اند و اصلا هم خجالت نمی کشند که ذره ای به خودشان تکانی نداده اند.

 در چشمانم زل می زنند و انگار نه انگار که من خسته از درس شیمی  . منتظر خبر آن ها هستم. یکیشان که اصلا نگاهم نمی کند و

نشسته آن گوشه برای خودش معلوم نیست چه کار می کند. چه کار می کند که از مدتی پیش هیچ تغییری نکرده و همان جا جا خوش

کرده .

بدبخت آن یکی که پدور باطل عدد ها را می گذاراند.شت سر هم  دلم برایش می سوزد . احساس می کنم مظلوم است.

بیچاره برعکس دوستان تتنبلش   در  حال حرکت است . بدو بدو مسیر خسته کننده ی اعداد بی رحم ساعت را می گذارند.

او هم  دلش را به دل من خوش کرده.

 از دست آن دو تا دراز بی قواره حرصم در  می آید. دوست دارم با تمام قدرت آن ها را هل بدهم تا شاید یک ربع را بگذارنند. ولی با بی

شرمی نشسته اند و هیچ تکانی نمی خورند. و تنها حرکت را آن مظلوم بیچاره که لاغر تر از همه است می کند.

تند تند و پشت سر هم می چرخد. بدون هیچ توقفی. وقتی از کنار آن دو تا بی مصرف ها  رد می شود سرش را به نشانه ی تاسف تکان

می دهد و به خدا شکایت می کند که چرا عقربه ی ثانیه شمار افریده شده.  و کاش تقدیر جیز دیگری را جز یک ثانیه شمار  برایش  رقم

می زد.

 

 

خلاصه  این روز ها نمی دانم چرا یکی باید پشت این عقربه ها بایستد و با فشار  و زور آن ها را تکان بدهد.  انگار عقربه ها یادشان رفته که

 باید بچرخند بچرخند و بچرخند. تاشاید زمان را  ذره ای نابود کنند.

و هنوز هم لاغر مردنی اهالی عقربه  ها می چرخد و می چرخد و می چرخد.

 

 

 

 

 

 

 

پینوشت دو (خطاب به خانوم صادقی معلم عزیز کامپیوتر ) : متن برای فرهنگی در پست های قبلی است. (متن بارانی ترین بارانی ها)


[ شنبه 89/8/22 ] [ 10:13 عصر ] [ فلفل ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 11
بازدید دیروز: 68
کل بازدیدها: 390071