دمپايي پاره مي لنگيد.......پاي راه رفتن نداشت اما مي خواست خودش را ثابت کند.....
از مادرش پرسيد: وقتي کوچک بودم تند مي دويدم؟
مادرش گفت: زياد!
گفت: پس چرا حالا مي لنگم؟
سرش را مي گيرد پايين. جوابي ندارد.
دمپايي پاره بغض مي کند. و بعد .....
نمي داند چرا ديگر چشمه اشکش خشک شده!
در همان لحظه صدايي به گوش رسيد....
_: دمپايي پاره ه ه ه ،خريدارييييييييييييييييم!
پي نوشت: