من يه عروسک لپ گلي داشتم که از بس باهاش بازي کردم تقريبا نيست و نابود شد و همه نوع معلوليتي پيدا کرد....الان هم به زباله دان تاريخ پيوسته، بنده خدا!
ولي خب يادم نمياد هيچ وقت باهاش درد و دل کرده باشم ..... هميشه همبازيم بود نه سنگ صبورم.....واسه ي اوقات خوشي بود!!!!! با تکون نخوردن لبهاش هم مشکل چنداني نداشتم چون توي ذهنم صداي حرف زدنش رو ميشنيدم!
سنگ صبورم شخصيتيهاي ذهنيم بودن.....واسه اوقات ناخوشي....شخصيت هايي که تو موقعيت هاي مختلف با هم فرق داشتن....از زمين تا آسمون! انگار توي ذهنم يه شهر آدم بودن واسه ي درد و دل کردن.....براي من واقعي بودن ولي براي بقيه نه! واسه ي همين هميشه به حرف زدن با خودم محکوم ميشدم........
من عروسک لپ گليم رو خيلي دوست داشتم.....و تمام شخصيت هاي ذهنيم رو.....
آخيييييييييييييييييييي......کجايي جووني که يادت بخير!