نه تو مي مانينه اندوهو نه هيچ يک از مردم اين آباديبه حباب نگران لب يک رود قسمو به کوتاهي آن لحظه شادي که گذشتغصه هم خواهد رفتآن چناني که فقط خاطره اي خواهد ماند.....لحظه ها عريانندبه تن لحظه خود جامه اندوه مپوشان هرگزتو به آيينه، نه، آيينه به تو خيره شده استتو اگر خنده کني او به تو خواهد خنديدو اگر بغض کني، آه از آيينه دنيا که چه ها خواهد کردگنجه ديروزتپر شد از حسرت و اندوه و چه حيفبسته هاي فردا، همه اي کاش اي کاش...ظرف اين لحظه وليکن خاليستساحت سينه پذيراي چه کس خواهد بودغم که از راه رسيددر اين سينه بر او باز مکنتا خدا يک رگ گردن باقيستتا خدا هست، به غم وعده اين خانه مده
کيوان شاهبداغي