• وبلاگ : كاش كه با هم باشيم
  • يادداشت : با هم بخنديم .
  • نظرات : 1 خصوصي ، 12 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    چادرش را سر کرد، دست دختر کوچکش را گرفت و راه افتادند بروند بيمارستان،... پدر را که ديد روي تخت خوابيده، جلو دويد، سلام کرد، او را بوسيد، احوالپرسي کرد. شيرين زباني هايش که تمام شد، شروع کرد به سرک کشيدن دور و بر اتاق. حتي از زير تخت هم صرف نظر نکرد؛... زن داشت با شوهرش حرف مي زد. احساس کرد دخترک دارد چادرش را مي کشد. رويش را برگرداند تا ببيند چه کار دارد. با اشاره اش فهميد که بايد گوشش را نزديک ببرد. دخترک آرام پرسيد: «مامان پس کفشاي بابا کو؟!»

    _____

    نميدونم چرا دلم خواست اينو اينجا برات بذارم .

    پاسخ

    دلم براي همين کار هاي دليت تنگ شده بود . . . . شاعر من . . .