يارم ز برم رفت و دگر نيست
عزمي کن و با من، غمخوار بمان عشق
در ميکده و دير دگر پير مغان نيست
تو تا سحر ميکده، بيدار بمان عشق
در وادي ظلمت از نور خبر نيست
اي پرتو انديشه جاري، خورشيد بمان عشق