هي....
دلم مي خواد..
البته فلفل جان واسه شما کارايي نداشت جلو در وايسادن چون آسانسور بود. و با وجود آسانسور راهرو به درد نمي خوره.....
بله در نظر عاري نمونه اي بارز از خورده شدن حق بنده که مسئول کلاس بودم ديده مي شه... نرگس شنبه دو شنبه تخته پاک کن رو مي گرفت چهارشنبه هم هم رضايت نمي داد به دادنش! البته روزاي ديگه تخته پاک کن طرفداري نداشت و ديدي بعد از اومدن معلم پاکش مي کرد.
ياد اون موقعي افتادم که ديده بان افتاد تو سطل آشغال...........
واااااااااااااااااااااااااااااي.......
واي خدا جونم......چه قدر خنده بوديم....
صداي تلفن اتاق مشاوره هم مي ياد.
- خانوم تلفن زنگ مي زنه.
- خب چي کار کنيم؟
- خب خانوم حواسمون پرت مي شه
- بچه ها سعي کنيد بهش توجه نکنيد
وو صداي تلفن رفته رو نرو مون همين طوري يکبند مي زنگه...
- خانوم تلفن زنگ مي زنه...
- بچه ها اگر به جاي اون حواستون رو به درس جمع مي کردين اين قدر وقت نمي رفت...
- آخه خانوم تلفن........
- بسه ديگه...وقت کلاسو گرفتين....
واااااااااي سر کلاس خانوم ملک عباسي که سووووووژه اي بود!
آره فلفل جان ما کتک کاري داشتيم چهارشنبه صبح ها دم در...
بعد از بين اون همه آدم نرگس جون هميشه تخته پاک مي کردم ما هم دم در بوديم و يکي از اون عقب يهووو جمعيتو هول ميداد جلو!
فکر آبرئي آدمو نمي کنن که...!
البته من معمولا در حال قايم شدن و پنهان کرد خودم بودم!!!
دوستان اگر ادامه بديم ممکنه بهو من گريه کنما....!
از ما گفتن بود. اگر مي خواين سيل اشکام نبرتتون فاصله قانوني رو حفظ کنيد....(حتي دلم واسه گريه هاي سوم ب اي مون هم تنگ شد! يادته سر کلاس خانوم ملک عباسي هر دفعه يکي گريه مي کرد؟ يادته اون دفعه موهامون رو بالا بستيم فلفل؟ واي خدا جونم...چه قدر خنده بود...!
خانوم ملک عباسي: بچه ها چرا فلاني گريه مي کنه؟
گروهي به طرف فلاني مي رن تا دلداري اش بدن و گروهي ديگه برا خانوم ملک عباسي توضيح مي دن که امروز يه روز خاصه.
خانوم ملک عباسي: خب فلاني گريه نکن....
فلاني: هق هق هق...!
خانوم ملک عباسي: من نمي دونم از دست شما ها چه کنم....)
آره ميز ما هفت نفره بود تو ناهار خوري.
خانوم کلاهدوز: بچه ها شما چرا اين طوري نشستين؟
- چه طوري خانوم؟
- چرا زيادين؟
- نه خانوم اندازه ايم.
- هفت تايين که.
- از اول هفت تا بوديم...
- يکيتون بلند شه...
- خب کجا بره خانوم؟
- بچه ها ميز ها شش نفره اس.
- ولي ما از اولش هفت نفره بوديم...
- بذارين من ليستو بيارم...
صبح ها هم جلوي در واي مي سي...
- اه غزال برو اون طرف تو کادري ها ديد ندارم...
- چيو مي خواي ببيني؟
- تو چي رو مي خواي ببيني؟ برو اون ور ديگه....
همه هل مي دن و جمعيت جلوي در يهو مي ريزن بيرون...
خانوم کريمي: بچه ها برين تو...مگه قرارمون نبود قبل کلاس تو کلاس باشيم.
همه مي رن تو کلاس و دو ثانيه بعد:
- اه غزال بازم اومدي تو کادر ها....
تميشه منم وارد بحث شم؟
بعد زنگ ناهار ميري ميشيني سر ميز ناهار خوري که قرار بوده 6 نفر باشه و ماها 7 نفريم!
با کلي عجله مي دوي تا بتوني جا گير بياري بشيني...بعد دستمال سفيد و تميز ميز رو مشاهده ميکني که پولي دهنشو باهاش پاک مي کنه و ميرزايي کفششو تميز ميکنه...
بعد قيچي به خاطر ماکاروني هاي مدرسه غر غر ميکنه و هدي هم همش ماکاروني مياره....
و وقتي متوليان مياد نمک بگيره سرکارش ميذاريم و ازش مي خوايم پولشو بده..
چه روزگاااري بود..
مي افتي سرش...
- بده اون لواشکو.. چه قدر مي خوري دارم مي ميرم از گرسنگي....
- برو بخر خب...
- يه ساعت برم تو صف بوفه که چي بشه... بده ديگه...
- بيا اينو نصف کن...
- اونو نصف کني ديگه چيزي ازش باقي نمي مونه....
بعد يهو ضحي مي ياد و در حالي که داره گريه مي کنه مي گه گرسنمه و کل لواشک را با خونسردي مي خوره و هر دو طرف گرسنه مي مونن!