• وبلاگ : كاش كه با هم باشيم
  • يادداشت : ترقي
  • نظرات : 0 خصوصي ، 7 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    آخر کار خودتو کردي؟ نرفتي مهموني ؟
    منم فل . منم از اين مهمونيا بدم مياد. حتا اون دفعه که رفتم دبستان و دبستان شلوغ شد دلم مي خواست فرار کنم. از تعارف و احوال پرسي هم حالم بد مي شه . از قربون صدقه هاي کاذب مزخرفِ تند تندِ پشت سر هم هم حالم بد ميشه . هميشه هم يکي درونم موقع تعارفاي ديگران مقاومت مي کنه و ازم مي خواد جوابشونو ندم . دلم مي خواد با نفرت نيگاشون کنم و بپرسم نمي خوان تمومش کنن؟! و به جاش به حرفاي باحال تر و جذاب تري بپردازن ؟! مثلا يه لطيفه ي کوتاه بگن يا يه خاطره ي مهربون تعريف کنن . همين کافيه . ما مجبور نيستيم مثل بقيه باشيم. مجبوريم ؟
    پاسخ

    مامانم سعي کردن که به خودشون بقبولونن ( من عاشق اين فعلم هد ) که من از آدما متنفرم .... آخه چند روز پيششم تو آشپز خونه داشتم براش صريحا توضيح مي دادم که من از آدما بدم مياد .... و بهش صراحتا گفتم که من از مسافرت رفتن از گردش رفتن با فاميل ..... از اين که زل بزنم به دار و درخت و لذت ببرم ....از حرفزدن با آدمايي که نمي شناسمشون ...... از جواب دادن ....از همه ي آدما متنفرم ..... ولي مامان من نمي خوان اين حقيقت تلخو قبول کنن هد ...... و بديش اينه که ما واقعا مجبوريم ......گرچه هيچ کس نمي تونه ما رو مجبور به کاري کنه ولي خب ..... واقعا مجبوريم ...... مثلا اگه به من باشه حاضرم تمام مدت تو اتاقم باشم و بيشترين فاصله اي رو که طي مي کنم از تخت تا کتابخونه ام يا از ميزم تا کتاب خونه باشه که اونم با يه صندلي چرخ دار حل کردم ...... و به خاطر همين مامان باباي من ورداشتن کامپيوترو گذاشتن توي هال ....... تو شکنجه بيشتر از اين سراغ داري هد ؟ به خاطر اون روان شناساي احمق که پشت سر هم نظريات مزخرف مي دن و بچه ها رو کردن موش هاي آزمايشگاهي مامان باباي من کامپيوترمو گذاشتن تو هال ...... درد آوره ..... دردآور ...... و اصلا دوست ندارن باور کنن که من از آدما بيزارم ......آه هد ..... ما به طور غم انگيزي مجبوريم براي ادامه ي حيات تا آخر عمرمون از اين تعارفا بشنويم و لبخند بزنيم ....... و سرنوشت غم انگ تر از اين سراغ داري رفيق ؟