• وبلاگ : كاش كه با هم باشيم
  • يادداشت : بنده ؟
  • نظرات : 0 خصوصي ، 7 عمومي
  • ساعت دماسنج

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + مهتاب 
    سلام عزيزززززززززم!
    خوبي؟؟
    دام برات تنگ شده....
    وااااااااااااااي بازکه سادات اين دقيقا حال من بود....فقط خودم و خودت ميتونيم تفهميم چي نوشتي....
    ديروزکه اردو مطالعاتي بود،لعنتي عود کرده بود....
    ميدوني فاطمه سادات من هميشه نگرانم ير کنکور عود بکنه و اينکه بغل دستيم داره تاوان چي رو پس ميده....
    با خودم که جعبه دستمال ميبرم بچه ها تعجب ميکن که مگه ي دماغ چقد گنجايش داره و فقط ي ادم مثه خودم و خودت ميفهمه که دماغ مثه جوراب و حتي تريکو کيتونه کش بياد....
    فرض کن...بچه م الرژي داشته باشه...وووووووووييييييي....چه غم انگيز....الهي بميرم....از الان نگرانشم....واقعا مادر چه موجوديه...
    فتطمه سادات!!!!!
    خيلييييييييييي درکت ميکنم...
    دوست دارم به طور خاص...به اندازه ي خاص بودن مريضيمون...:*
    پاسخ

    مهتاب اين پست اصن با اسم تو شروع مي شد .... اصن اين پستمو به خاطر اين نوشتم که چند روز پيش وقتي از صبح پا شدم داشتم با تو حرف مي زدم ....... مهتاب باورت نمي شه داشتم به طور کاملا ادبي انگار که دارم يه متن ادبي و کاملا محترمانه مي نوسم با تو حرف مي زدم . يعني تو خواب داشتم اينا رو به تو مي گفتم و بعد که پاشدم و داشتم برنامه ي مدرسه مو مي ذاشتم و بعد هم که داشتم منتوي مدرسه مو مي پوشيدم داشتم با تو درمورد حساسيت مي گفتم .....با اين جمله هم شروع مي شد: آه مهتاب جان ! چه کسي جز تو حال مرا مي فهمد ......آن قدر عاشقانه بود که که اگر اينجا مي نوشتم همه بهمان مي خنديدند .....مي خواستم تو اين پست اون رو بنويسم ......روياي صادقه اي که چند روز پيش ديديم ......اما خب ..... بيشتر طنز مي شد و عمق فاجعه رو کسي نمي فهميد ......آه مهتاب ..... واقعا اين روزا خوش حالم که تو منو خيلي خوب مي فهمي ..... منم جعبه دستمال کاغذي بردم مدرسه ..... ديگه اون قرص قوي ها هم جواب نمي ده ...