• وبلاگ : كاش كه با هم باشيم
  • يادداشت : و هم فيها خالدون...
  • نظرات : 0 خصوصي ، 6 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    نمي شه نظر نداده بگذرم و برم.
    ساعت از دو گذشته و من قصد خوندن اين نوشته رو نداشتم چون خيلي دير شده و فردا دانشگاه دارم ولي وقتي اولش رو خوندم تا تهش يک نفس رفتم،همونجور با هيجان که وقتي داشتي اين رو مي نوشتي.
    و کاملا مي فهمم وقتي آدم دست هاش از هيجان يخ مي زنه يعني چي.باخوندن جزء به جزء متن،ياد جزء به جزء لحظات خودم افتادم. روزايي که کنار رفقاي پيش دانشگاهي،ميون کلي استرس و کار عقب افتاده و دوري از دوست داشتني هايي که جاشون رو فکر کنکور گرفته بود،بلند بلند مي خنديديم و من احساس مي کردم زندگي يعني همين لحظه ها،يا شبايي که خسته ي خسته مي رسيدم خونه و فکر مي کردم زندگي يعني يه رختِ خواب خنک که حداقل تا صبح،مي تونه از من و بي خياليم در برابر هر فکر و نگراني،محافظت کنه.
    يا ياد غروبايي افتادم که براي بار هزارم امتحاناي دانشگاه رو گند زده بودم و داشتم آرزوي رسيدنِ اين بدنِ خسته رو به يه تاکسي،تو ذهنم پرورش مي دادم و درست وقتي مي رفتم روي پل هوايي،بين هزار تا نااميدي و غر،صداي اذون موذن زاده،همه جا رو پر مي کرد.اون لحظه ديگه غروبِ اين شهرِ شلوغِ پر از دود و صدا،برام غريبه و دلگير نبود.ديگه غصه ي با سر کوبيده شدن توي ديوارِ شکست،تو دلم نبود.ديگه حسرتِ يه بهشتي که آدم ها رضايت رو از ته دل احساس مي کنند،باهام نبود.فقط صداي اذون بود و من و يه پل هوايي که انگار واقعني يه قدم به فکرو حالم ارتفاع داده بود،تا ببينم دنيا يه فرصته.يه فرصتِ بزرگ پر از ذره و لحظه.ما بايد لحظه به لحظه و ذره به ذره اش رو درست درک کنيم ولي در عين حال از خدا بخوايم که دستي به اين جريان بهم پيوسته ي عمر ما بکشه تا هم گذشته هاي پرکم و کاستيمون جبران بشه،هم آينده مون،با عاقبت بخيري از راه برسه :)
    پاسخ

    من خيلي خوش حالم که حال منو مي فهميد ..... فهميدن و درک کردن و اين طور براش مصداق قشنگ آوردن غنيمتي است .....:))