• وبلاگ : كاش كه با هم باشيم
  • يادداشت : زيباترين راوي
  • نظرات : 1 خصوصي ، 6 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    راضي ام ازت...
    يکي از همون روزايي که مي گفتي "شک"... مي گفتي "ترديد"... فکر مي کردم که تو حق نداري بدون عشق وارد دانشگاه شي
    فکر مي کردم که خانم شريفي گفته بود "سنا! معشوق اين راه عاشق کشه ها!"
    فکر مي کردم اين حق تو نبود
    حق ادبيات نبود
    حق همه روياها و آرزوهاي قشنگ نبود
    به اون روزي فکر مي کردم که خانم صادقي فرستادمون پيش چند تا از معلما ک منصرف مون کنن از ادبيات... و من و تو وايساده بوديم رو به روي خانم دقيق و اون بهمون مي گفت "مهم تاريکي بيرون نيست... مهم نوريه که توو دلتون وجود داره..." و من و تو همديگرو نگاه کرديم و چشم هامون برق مي زد...
    فکر مي کردم و غصه مي خوردم
    اما الآن
    بايد بگم که راضي ام
    خيلي راضي ام
    تو هنوز همون خواهر کوچولوي ديووووونه مني...
    که مي توني مثل جلسه اول کلاس المپياد عيد، هيجان زده بشي و بدوي...
    حتي اگر از عيد پارسال اونقدر پير شده باشيم که وقتي آقاي ميرصادقي (باشگاه) ميگه فقط همراهتون مسن نباشه (!!)، فکر کنيم که نمي تونيم بريم!! ;)


    خدا رو شکر خوار...

    :*
    پاسخ

    خوش بختانه يا بدبختانه... با حرص خوردن هاي بعضي ها يا بي حرص خوردن هاي بعضي ها .... من هنوز آن قدر ب ز ر گ نشدم ..... آه ... :)))) ..... و هنوز آن قدر بزرگ نشدم که از گفتن اين جمله خجالت بکشم .....:*