سلام
اي کاش هميشه با هم مي خنديديم نه به هم
قشنگ بود موفق باشيد
يا علي
آخي ي ي ي
بيخال زاده و بي خبر:))
حس ميکنم بعد از خوندنش بايد سکوت کنم.........بايد هيچ صدايي نياد...هيـــــــــــــــس........................زيبا بود .
چادرش را سر کرد، دست دختر کوچکش را گرفت و راه افتادند بروند بيمارستان،... پدر را که ديد روي تخت خوابيده، جلو دويد، سلام کرد، او را بوسيد، احوالپرسي کرد. شيرين زباني هايش که تمام شد، شروع کرد به سرک کشيدن دور و بر اتاق. حتي از زير تخت هم صرف نظر نکرد؛... زن داشت با شوهرش حرف مي زد. احساس کرد دخترک دارد چادرش را مي کشد. رويش را برگرداند تا ببيند چه کار دارد. با اشاره اش فهميد که بايد گوشش را نزديک ببرد. دخترک آرام پرسيد: «مامان پس کفشاي بابا کو؟!»
_____
نميدونم چرا دلم خواست اينو اينجا برات بذارم .
فلفل................
(ها چيه؟ دلم خواست صدات کنم!)
فلفلک.
تو داستان نويس خوبي مي شي.
خواننده هات از داستانت لذت مي برن.
(البته اگر گاهي زيادي کشش نديا... )
اين آخري هم نصيحت خواهرانه بود.