سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کاش که با هم باشیم
 

سر فروغ فریاد می کشم:

دهنت را ببند ... 

و صدایم می پیچد در اتاق . 

و من دوباره احساس می کنم این حجم تنهایی عصرگاهم را حتی کتاب های کتاب خانه ام هم پر نخواهند کرد . 

احساس می کنم درون یک اتاق خالی دارم درس می خوانم . گندکاری های قاجار را خط به خط از بر می کنم . خط به خط تا دیگر از این گند ها نزنم به صفحات تاریخ کشورم . 

به همین زمختی . دقیقا به همین زمختی فکر می کنم . 

سر فروغ بلند فریاد می کشم که دهانش را ببندد تا حمله نکردم به سمت کتاب خانه و کتاب شعرش را ورق ورق نکرده ام . 

دهانش را ببندد چون می خواهم تاریخ بخوانم . چون یک ماه دیگر کنکور دارم . چون او حق ندارد هی اشعارش را درون گوش من زمزمه کند . 

حق ندارد پشت سر من رژه برود و هی شعر بخواند، با آن صدای محزون . 

وقتی فریاد می زنم انگار که در یک کوهستان ایستاده باشم، صدایم درون اتاق می پیچد . و این انعکاس صدا فقط وقتی اتفاق می افتد که اتاق از اثاثیه خالی خالی باشد . 

و من بار دیگر ایمان می آورم که کتاب هایم در این شرایط تنهایم گذاشته اند .

تنهایم گذاشته اند و تنها چیزی که برایم باقی است جسم کاغذی شان است که در کتاب خانه ی عزیزم دفن شده .

حتی کتاب های جدیدی که از نمایشگاه گرفته ام هم مرده اند . 

آن ها هم جسم کاغذیشان را درون کمد دیواری ام جا گذاشته اند و رفته اند . 

کتاب های بی وفا!

بی معرفت ها ! 

درست در بحرانی ترین شرایطی که من درس نمی خوانم و نمی خوانم و نمی خوانم و آن قدر نمی خوانم تا دارد جانم در می آید گذاشته اند رفته اند .

به صورت فتحعلی شاه نگاهی می اندازم . کنارش می نویسم .

عکس این جنایت کار را خوب یادت باشد . 

عکس های کتاب تاریخ را باید به خاطر سپرد . نه به خاطر اینکه ممکن است یکی از آن ها در کنکور بیاید . نه ... 

به خاطر این که شاید شبیه شان در دنیای امروز زیاد باشد . 

شبیه او ترسو . بی سواد ... و کمی هم دیوانه ... 

دهانم را کج و کوله می کنم و ادای فروغ را در میاورم :

صدای پایم از انکار راه برمی خواست ...

مسخره است ... 

پای تو عیب و ایراد دارد من چه کار کنم ؟ 

هوم ؟ 

پاهایم را نشانش می دهم می گویم :

نگاه کن!

پا از این سالم تر دیدی تا حالا ... ؟

و قربان صدقه ی پاهایم می روم . 

باید بخوانم . باید تمامش کنم . و فروغ و فتحعلی شاه هیچ کدام نمی توانند مرا از خواندن ناامید کنند . هیچ کدام . 

اتاق من خالی است . خالی است چون وقتی سر فروغ فریاد کشیدم صدایم درون اتاق پیچید . 

اتاق من خالی است و همه ی کتاب هایم مرا تنها گذاشته اند . 

به روی خودم نمی آورم . به روی خودم نمی آورم که چقدر دوست دارم بروم طرفشان و دانه دانه شان را ببوسم و در آغوش بگیرم . 

نه بخوانم . 

نه شب تا صبح را خیره به آن ها مثل دیوانه ها بگذرانم . 

نه اینکه خط هایشان را حفظ کنم . 

نه ... 

فقط ببوسمشان و بغلشان کنم . 

بگذارم روی قلبم تا صدای قلبم را بشنوند . 

بشنوند و خیالشان راحت باشد که من هنوز زنده ام و نفس می کشم و تا من هستم و نفس می کشم نمی گذارم که غریب بمانند . 

اما یک چیزی را خوب یاد گرفته ام . 

این که کنکوری باید وحشی باشد . 

یک وحشی تمام عیار . 

یعنی من این جوری بیشتر حال می کنم . 

مثل انسان های اولیه رفتار کند . بربریت تام و تمام . 

مثلا نداند که با کتاب چه جور رفتار می کنند . 

مثلا به جای اینکه کتاب هایش را بخواند آن ها را بخورد . 

مثلا به جای یک بشقاب ماکارونی سه بشقاب بخورد . 

مثلا به جای حمام کله اش را بگیرد زیر آب و تا مادرش نیامده همان زیر بماند . 

مثلا وقتی می خواهد گریه کند عربده بزند . 

مثلا وقتی می خواهد بخندد باز عربده بزند . 

وقتی می ترسد و استرس دارد هم عربده بزند .

وقتی تعجب کرده .... 

وقتی خوش حال است ...

وقتی در آن جسم چرخان شهربازی مشهد با پاهای آویزان دست دوستش را گرفته و هی به سمت آسمان پرتاب می شود ... 

و تو اصلا تشخیص ندهی که وقتی عربده می زند یعنی دقیقا چه حالی دارد ...!!!

کنکوری باید وحشی باشد . 

و این خب در مورد کتاب های غیر درسی کتاب خانه اش صدق می کند حتما. 

یعنی در چشم یک کنکوری کتاب های ــ غیر درسی ــ کتاب خانه باید در حکم ورق باطله هایی باشد که فقط به درد آتش زدن هنگام سرمای شب می خورند بیرون چادر . 

همین . 

نه حکم دوستانش . 

نه حکم خواهران و برادرانش . 

نه حکم عروسکش . 

نه حکم بالشش . 

نه حکم غذایش . 

پس اصلا نزدیک این ورق های باطله ی دوست داشتنی نمی شوم که اگر بشوم دام راهم می شود شکن طره ی گیسوشان ... 

و گیر کردن پایت به طره ی معشوق همانا و با مغز به زمین آمدن همان ... 

پس یک وحشی می تواند سر فروغ فریاد بکشد که دهانش را ببندد و او را تهدید کند به ورف ورق کردن ورق پاره های او ... 

پس از یک وحشی بعید نیست که کتاب های کتاب خانه اش تنهایش بگذارند در این عصرگاه اردیبهشت که حجم تنهایی اش بیش از پیش وسیع شده ... 

آه فتحعلی شاه ... 

فتحعلی شاه عزیز و به درد نخور ... 

پس بعید نیست که یک وحشی تو را و آقا محمد خان لطیف و مهربان  را عاشقانه دوست داشته باشد ... 

و تو را و دولت های استعمارگر عزیز را ... 

تو را قرارداد های بی نظیرت را ... 

وای که عاشقانه تر از این نمی شود حکومتی که تو کردی بر رعیت گستاخ آن زمان ... 

وای که من چقدر دوست دارم  حفظ خط به خط حکومت تو و آن سلطان صاحب قران که جان رعیت به فدای یک تار موی سبیلش‌ باد ... 

وای که کنکور چه غنیمتی است وقتی ورق باطله ها ــ ی عزیزت ــ هم در این سرمای استخوان سوز تو را رها می کنند ... 

 همه چیز آرام است و تو به ما دل بستی و ما هم ــ با زور ــ به تو دل بستیم و چه قدر خوب است که تو کنارم هستی و همه چیز آرام است و غصه ها در خوابی عمیقند و خوب می دانم که تو به احساس من شک نداری ... !

تو ای فتحعلی شاه عزیز !

ما وحشی هستیم و محیا دقیقا خوب این احساس را درک می کرد که از ابتدای سال ما را وحشی صدا می کرد... 

و او خوب می دانست که مدرسه چه جور جایی است که ساعت پنج  که تعطیل می شدیم می گفت:

"وحشی های من کشتارگاه تعطیله .. بدوید برید خون هاتون ... "

و این یعنی یک ماه دیگر مانده تا قربانگاه اصلی ... 

و من چقدر از جو دادن لذت می برم ... 

چقدر از پراکندن جو کنکور درون اتاقم لذت می برم . مثل اسپری خوش بو کننده ی هوا هر صبح قوطی محتوی جو کنکور را دستم می گیرم و در اتاق می زنم .. 

و کتاب هایم مثل گلدانی که سال پیش در اتاقم پژمرد هر روز پژمرده تر می شوند و اصلا مهم نیست .. 

چون من یک وحشی ام .. 

یک وحشی تمام عیار با لباس سرخ پوستی و پوستی که از شدت سرما به کبودی می زند . 

یک کله ی گوزن کم دارم ...

یک سری هیزم ... 

سنگ چخماق ... 

و یک اتاق و یک زندگی که به آتش بکشم ... 

یک ماه دیگر مانده ... 

و من آماده ی این جنگ قبیله ای هستم ... 

یک جنگ قبیله ای واقعی ... 

با یک مداد ...

و چهار گزینه ...

وحشی باشیم ... 

هر چه وحشی تر بهتر ... 

موفق تر ...

 

 

 

 

:))

 

 

 

پینوشت: من که نویسنده ی این خطوط را جدی نمی گیرم . شما هم نگیرید ...

پینوشت: امام علی(علیه السلام ) می خوان به دنیا بیان  ... و من تو پوست خودم نمی گنجم ... 

پینوشت: این روزها با خودتون زیاد بگید: الحمدالله الذی جعلنا من المتمسکین بولایة امیرالمونین ...

 

 

 

 

 

یا علی

 

 

 


[ دوشنبه 93/2/22 ] [ 6:1 عصر ] [ فلفل ] [ نظرات () ]

یکی بپرد جفت پا وسط زندگیم و بگوید:

پخ !

و من سه متر بپرم هوا ... 

موهایم سیخ شود .

انگشتانم کشیده و جدا از هم خشک شود . 

و دهانم باز بماند ... 

یا مثلا مرا ببری بالای برج میلاد 

یک نخی، طنابی، کاموایی(!!) چیزی وصل کنی بهم 

بیندازیم پایین ...

و من نه از هیجان پایین پریدن بلکه از ترس باز شدن 

آن نخ یا کاموا یا طناب 

پایین نرسیده سکته کنم ...

یا نه مثلا بنشینیم سر کلاس خانوم باصری 

و  به شیوه ی همان دختر چینی، ژاپنی یا مغولی یا هر نوعی از افراد بشر که چشمانشان کشیده است

همان طور که سنا قبلا بهم یاد داده 

زبانم را بگذارم بین دندان هایم و فشااااااااااااااااااااااااار ...

نه این درد دارد...

خب ..

خب ...

مثلا وسط پیاده رو یک دفعه بپری جلویم ...

یک سطل آب بگیری دستت 

بعد من مثلا فکر کنم اسیدی، آبلیمویی چیزی است 

و از وحشت تا خانه را بدوم ...

:))

هه هه هه هه ... 

یا مثلا از توی بالا پشت بام خانه مان خودت را پرت کنی توی بالکن 

و آرام و نرم بکوبی به شیشه 

و من از شدت ترس در خانه جیغ بزنم و بپرم بغل بابا ...

بعد مثلا بابا خواب باشد ... 

نه نه ...

خواب نباشد ... می ترسم سکته کند ...

خب اصلا هیچ کس خانه نباشد 

تنها باشم 

بعد تو هی بزنی به در بالکن 

و من مثل سپاه چنگیز خان در خانه بدوم و جیغ بزنم 

آن قدر که تو شک کنی که آمده ای تیمارستان یا خانه ی ما برای اینکه مرا بدزدی ... 

که زیاد هم فرقی نمی کند ...

و من آن قدر دور تا دور خانه را می دوم و جیغ می زنم تا تو سرسام بگیری ... 

می شود یک کار دیگر هم کرد ...

تو خیلی اتفاقی از جلوی مدرسه ی ما بگذری 

و من در حالی که مثل همیشه وسط خیابان ایستاده ام منتظر آقای سعادتی 

درست وسط خیابان 

و تو با سرعت از آن طرف داری میایی و وقتی می رسی به من 

(که به نظرم باید این صحنه آهسته باشد)

یک سانتی متر مانده به من ترمـــــــــــــــز می کنی ... 

و صدای هیجان انگیز ترمز می پیچد توی خیابان یاسمن .. 

بعد من از شدت ترس و هیجان 

نه از اینکه تو ماشینت بخورد به من 

بلکه به خاطر هیجان انگیز بودن این صحنه غش کنم ...

گرچه من هیچ وقت در زندگیم غش نکردم و اصلا بلد نیستم ادایش را در بیاورم 

و اگر بخواهم ادایش را در بیاورم گند می خورد به صحنه 

ولی خب 

من بیفتم زمین 

بعد هم سرویسی هایم

ضجه زنان و مویه کنان بدوند طرفم ...

و دوربین زوم کند روی چشمان از حدقه درآمده ی مریم

و رنگ پریده ی عطیه

و همچنین دستان لرزان سمیرا ... 

ها ها ها ها ...

در این گیر و دار خوب می شود اگر خانوم آل رسول را از اتاقش بیاوریم بیرون و بکاریمش پشت در دبیرستان 

و با صدای ترمز بدود طرف من 

و در حال دویدن نتواند تعادلش را حفظ کند 

و بومب ...!

هه هه هه هه :))

بیفتد روی من .. 

یعنی آدم غش کرده ی جلوی ماشین ... 

بعد همگی از دیدن این  صحنه خنده شان بگیرد 

حتی من

یعنی جنازه ی جلوی ماشین

هه هه هه هه ... 

و صورت من اصلا توی کادر مشخص نیست 

فقط پاهایم معلوم است که دارم از شدت خنده می کوبم زمین 

مثل آن شکلک توی یاهو مسنجر 

و مریم گریه اش بگیرد چون نمی تواند خانوم آل رسول را از روی من بلند کند ... 

تو هم خیلی آرام ماشینت را کج کنی از آن طرف خیابان و راهت را بگیری و بروی ... 

بعد آن لحظه ی ای که ماشینت دارد از جلوی دوربین رد می شود یک لبخند شیطانی تحویل دوربین بدهی 

و من از این همه بازیگری و طنازی تو 

فریادم به آسمان برود 

و در یک حرکت کاملا پست مدرن 

دوربین فیلم برداری بچرخد طرف من ــ من پشت صحنه ــ

که نعره زنان و جامه دران هی از این طرف به آن طرف می دوم ... 

بعد تیتراژ بیاید 

و از اول تا آخرش از تو تشکر بشود ...

مثلا بازیگران:

تو

با حضور :

تو

و با هنرمندی :

تو

نویسنده ، کارگردان و همه کاره :

تو

و با تشکر از :

تو ...

مثل مولانا که اسم شمس را پای هر غزلش آورده ...

یا تو شکنجه گر زندان باشی 

من زندانی ات .. 

بعد دوربین در یک نمای بسته آن تونل های مخوف را بگیرد و چکمه های تو 

که اصلا هم بهت نمی آید ...

و من خونین و مالی ... 

نه خون خوب نیست ...

و من کبود و سیاه ...

نه تو که دست بزن نداری ... 

و من کز کرده ام گوشه ی سلول 

در انتظار تو تا بیای مرا ببری به اتاقت ...

برای بازجویی ..

من هم عاشق بازجویی ... 

 هووووووم ...

این خوب است

یا من از شدت شکنجه 

ــ مثلا شکنجه ات این باشد که تمام طول زندان بودنم به من سری نزنی ــ

دیوانه شده باشم 

و هر بار که کسی در را باز می کند پشت در سلول قایم شوم 

و هر بار مثل دیوانه ها بپرم جلوی طرف و بگویم :

پخ ..!

و بخندم ....

بلند قهقهه بزنم ...

خب تو هم حتما می فهمی که من دارم جلب توجه می کنم برای اینکه صدایم را بشنوی 

و بیایی فریاد بزنی :

چه خبره اینجا سرباز ؟ 

بعد من چون دیوانه شده ام بیایم و دستم را به نشانه ی احترام نظامی بگیرم کنارسرم و بگویم :

جان سرباز؟

ولی تو گول نمی خوری ... 

این منم که گول تو را خورده ام و می خورم و خواهم خورد ... 

اصلا چطور است در تیتراژ بعد از آن همه اسم تو 

آخرش بیاورم 

گول خورنده ی عاشق :

من ..

ببین ..!

یک چیزی 

اصلا لازم نیست کاری انجام بدهی 

بازی کنی 

یا زحمتی بکشی...

همه چیز از قبل آماده است 

سناریو 

دوربین 

هنروران 

گول خورنده ی عاشق

فقط کافیست بیایی و بایستی جلوی دوربین من ...

همین ..

دوربین خودش می چرخد و از تو فیلم می گیرد ... 

هوم؟

می شود این دفعه را گول بخوری؟ 

می شود بیایی

یک بار دیگر 

جفت پا بپری وسط زندگیم و بگویی:

پخ !

و من نه از ترس پخ گفتنت 

بلکه از هیجان دوباره دیدنت

سه متر بپرم هوا 

موهایم سیخ شود ...

و انگشتانم جدا از هم و کشیده خشک شده باشد 

و دهانم باز ...؟ 

می شود؟ 

می شود بیایی ...؟

 

 

988389_548908141811368_2052974538_n.jpg

 

 

 

 

 

یا زهرا

 

 


[ جمعه 93/2/19 ] [ 12:39 صبح ] [ فلفل ] [ نظرات () ]

مسجد محله ی ما حکم همه چیز را برای من دارد . 

حکم همه چیز این زندگی . 

حکم حرم را دارد مثلا . یعنی دم غروب وقتی سینه ات سنگین بود کافیست یک چادر و یک جا نماز بچپانی توی کیفت و تمام . 

چند دقیقه ای بیشتر راه نیست تا حرم!

مسجد محله ی ما حکم بهشت را دارد مثلا . یعنی در این گرمای هوا پناه ببری به خنکی صحن مسجد . 

گاهی خودت را قایم کنی میان جمعیت . چشمانت را ببندی  و فقط به صدای زمزمه ها گوش کنی . زمزمه ... 

زمزمه چیز قشنگی است . مخصوصا وقتی همه با هم چیزی را زمزمه کنند . 

مثلا همه بهشتیان با هم زمزمه کنند: 

اعطنی بمسالتی ایاک جمیع خیر الدنیا و جمیع خیر الاخره ... 

باور کن اگر کمی گوش هایت را تیز کنی صدای بال بال زدن فرشته ها را می شنوی . صدای آن چند صد هزار فرشته ای که پشت سر این جمعیت نماز می خوانند . 

تمام عشق این روزهای من همین است . 

خودم را جا کنم بین صف جماعتی که از محله ی ما گلچین شده اند. خودم را جا کنم چون تازه واردم .

تازه وارد بودن بد است . همه تا نگاهت می کنند می فهمند تازه واردی . مخصوصا اگر تازه وارد بهشت باشی .

همه ی بهشتی ها می آیند دورت جمع می شوند و می گویند پس تا الان کجا بودی فاطمه سادات ؟ 

و خب ..

چکار می توانی بکنی غیر از اینکه سرت را بیندازی پایین و با خودت بگویی غافل بودم . 

مسجد محله ی ما حکم همه چیز را دارد برای من . همه ی زیبایی های این زندگی . همه ی زیبایی هایی که گاهی از آن محرومم. 

بهشت، حرم، بهشتی، اکسیژن، نور، زمزمه، بدون هیچ صدای اضافی ؛ بدون هیچ سخن لغو .

از آن روزی که نظر برایم تعریف کرد سنا در مسجد گریه اش گرفته و گفته که چقدر تنهاست به آن ها حسودی ام شد . 

بیشتر از اینکه نگران سنا شوم نگران خودم شدم . 

نگران این که نظر و سنا هر شبشان را می روند بهشت و من ... 

با خودم گفتم . سنا که حالش خیلی باید خوب باشد . هر شبت را بروی حرم به دور از این شهر و این محله های شلوغ و دلت گرفته باشد؟

و داشت گریه ام می گرفت . که سال های عمرم را از کنار مسجد صاحب الزمان گذشتم و هیج وقت سری به داخلش نزدم . تنبلی کردم . جهل هم بود . حواسم پی بهشت های مجازی دیگری بود شاید . 

خدا دوستان خوب آدم را حفظ کند . خدا حفظشان کند . 

غیراز آن، مسجد هدیه ی امام رضا هم بود... 

از آخرین باری که با هم رفتیم مشهد . از بعد آن حال دل من خوب نبود . خوب نبود تا یک شب از سر اضطرار و بی قراری پناه بردم به مسجد محله مان . 

پایم را که گذاشتم داخلش احساس امنیت کردم . 

احساس کردم هیچ کس دیگر نمی تواند ناراحتم کند . احساس کردم اگر کمی بگردم حتما ضریح امام رضا را هم پیدا می کنم ... 

می فهمی چه می گویم؟ 

مسجد همه چیز من است در این غربت ... 

یعنی حرم است وقتی شب ها دلت یک ضریح می خواهد و یک زیارت نامه . 

یعنی بهشت است وقتی گرمای جهنم دارد دلت را به آتش می کشد . 

یعنی می توانی بروی خودت را جا کنی میان صف جماعت و با خودت بخوانی :

وَالسَّابِقُونَ السَّابِقُونَ (10)

أُوْلَئِکَ الْمُقَرَّبُونَ (11)

فِی جَنَّاتِ النَّعِیمِ (12)

ثُلَّةٌ مِّنَ الْأَوَّلِینَ (13)

وَقَلِیلٌ مِّنَ الْآخِرِینَ (14)

عَلَى سُرُرٍ مَّوْضُونَةٍ (15)

مُتَّکِئِینَ عَلَیْهَا مُتَقَابِلِینَ (16)*

 و عشق کنی از نگاه کردن به صورت هایی که صحن مسجد را نورانی کرده است . عشق کنی از زمزمه ی آدم ها . از دعا کردن پشت سریت وقتی بغض کرده است . 

از دستان لرزان بغلیت که کتاب دعا را به دستش گرفته است . از صدای جمعیتی که انگار دارند برای اضطرار و بی قراری تو امن یجیب می خوانند . کسی از اشک های تو تعجب نمی کند .

کسی نمی پرسد چرا . کسی قضاوتت نمی کند . اینجا همه بهشتیند . اینجا کسی بیهوده کاری انجام نمی دهد . 

وَالَّذِینَ هُمْ عَنِ اللَّغْوِ مُعْرِضُونَ(3)*

همه اش کار امام رضا است . همه اش هدیه ی اوست . اینکه بعد چند سال زندگی تازه مسجد محله تان را یافته باشی.  نه این که ندیده باشی اش نه . 

دلت از دیدنش و از لذت بردنش عاجز بود . از ته دل دعای قنوتت را نمی گفتی که :

اللهم واجعلنی مقیم الصلاة و من ذریتی . اللهم تقبل دعائی ... 

که خدا خودش به بهترین وجه مجاور حرمت می کند . اگر دل بدهی به او . دل ... 

سال ها دل ندادیم که دلمان هرجایی شد . ساکن هر خراب آبادی ... 

خدا همه ی بهشتی های این شهر را حفظ کند . 

و همه ی بهشت های این شهر . 

و همه ی زمزمه ها را وقتی می گویند:

اللهم اعطنی بمسالتی ایاک جمیع خیر الدنیا و جمیع خیر الاخره ... 

که ستون های این شهر و این کشور شاید به همین زمزمه هاست که برپاست . 

اگر شما هم مثل من گاه گاهی نسبت به خوب شدن حال دلتان مقاومت دارید تاخیر نکنید . 

یک سری به مسجد محله تان بزنید . 

به بهشتی شدنش می ارزد . 

که السابقون السابقون ...

اولئک المقربون ... 

 

 

e2c381d4dd04.jpg

 

 

*سوره ی واقعه

* سوره ی مومنون

 

پینوشت: برای دوستان خوب من دعا کنید . 

 

 

 

 

 

یا زهرا



[ سه شنبه 93/2/16 ] [ 5:51 عصر ] [ فلفل ] [ نظرات () ]

سبک جدید بیار شاعر .

این روزهای تمام نشدنی فراق سبک جدید می خواهد . 

دیگر ترکستانی و عراقی و هندی و وقوع و واسوخت جواب نمی دهد . 

سبکی بیار که در آن معشوق 

در غیبتی همیشگی است بی طالب وصال 

عاشق گمراه تر از شیطان در ظلمت می دود و نمی رسد 

معشوق در پی وصل

عاشق رمنده و بیزار از روی او 

مکتب معکوس

مکتب بی وفایی 

مکتب جفا در حق وفای معشوق ... 

سبک جدید بیار شاعر !

سبکی که در آن کلمات جور بی وفایی عاشق را می کشند . 

معشوق برای وصال عاشق فراموش کارش شب ها را اشک می ریزد و دعا می کند . 

معشوق عاشق را می بیند و عاشق نابینا و کور دل به دور خود می چرخد . 

دیگر معشوق معشوق جفاکار نیست که عاشق از جور او خون دل ها بخورد . 

دیگر معشوق در باغ و بوستان در آسایش نیست و عاشق خرابات نشین .

دیگر عشق را بهایی نیست در این بازار یوسف فروشی ... 

بهایی نیست شاعر!

بهایی نیست ...

طریقه ات را عوض کن !

دیگر ترکستانی و عراقی و هندی و وقوع و واسوخت جواب نمی دهد ... 

عاشق هر چه بی خیال تر 

و دل معشوق هر چه خون تر 

بهتر ..

غزل زیباتر ... 

آه .. 

امان ...

امان از روزی که غزل های سعدی و حافظ و مولانا به درد عاشق و و معشوق مرهمی نباشد ... 

امان از آخرالزمان .. 

 

 

 

:((

 

 

payan (1).jpg

 

 

پینوشت: تو هستی ... 

من نیستم ... 

پینوشت: جز تو یاری نگرفتیم و نخواهیم گرفت/بر همان عهد که بودیم برآنیم هنوز ... 

 

 

 

 

 

یا ابن الزهرا .. 


[ جمعه 93/2/12 ] [ 9:27 عصر ] [ فلفل ] [ نظرات () ]

هنوز چیز های کوچک مرا خوش حال می کند . باور کنید مادر!

باور کنید آن قدر اوضاع دخترتان وخیم نشده . آن قدر که برای بیرون رفتن از او اجازه بگیرید .

حال من خوب است مادر باور کنید!

می توانید مثل همیشه مرا بدون استرس تنها بگذارید و بیرون بروید و زود برگردید . 

حال من خوب است . 

حتی اگر صبح قبل از صبح بخیر بهتان بگویم که من شاکی ام . 

حتی اگر چند روز پیش آرام اعتراف کرده باشم که چقدر از خودم بدم می آید . 

هنوز بوی ورق های نوی مجله داستان مرا به هوش می آورد . 

هنوز خواندن یک داستان جدید با چشم های خسته از کتاب حال مرا جا می آورد . 

هنوز از  ذوق باز شدن نمایشگاه کتاب شب ها بی خوابم . 

هنوز از آن جسم قلمبه شده ی زیر پولیور علی که با پول های عیدی خودش برایم خریده لذت می برم . 

لازم نیست چند باره به یادم بیاورید که او چقدر بزرگ و مرد شده . 

لازم نیست این همه از آمدن من به گردش شبانه و خوردن جوجه کباب ذوق کنید . 

این طور بیشتر می ترسم . 

این طوری فکر می کنم که واقعا از یک مکان دور افتاده آمده ام . 

این طوری بیشتر حس گمگشتگی دارم . 

یک حس غربت عجیب که حالم را بد می کند . 

یک حس تنهایی که گاهی در نبودتان گریبانم را می گیرد و ول نمی کند . 

یک حس جدا بودن . شما می گویید تافته ی جدا بافته . من می گویم خلوت . 

حال من خوب است مادر خوبم !

فقط 

اجازه هست یک شب روی جانماز مخملتان نمازی بخوانم و بعد آرام بی خبر از همه جا روی جا نمازتان بخوابم ؟

بی خبر از همه ی شلوغی های این دنیا ...

می شود کمی از بهشت جانمازتان را هم به این دخترخسته تان قرض بدهید ... 

هنوز چیز های کوچک مرا خوش حال می کند ... 

باور کنید مادرم !

 

 

 

tumblr_mh7j2djs4w1rnkswzo1_500.png

 

 

 

 

پینوشت: شما باشید مادر! 

همه دنیا نبود نبود ... 

شما فقط باشید ... !

مادر بهشتی من !

سی و نهمین بهار بودنتان مبارک دخترتان باشد ... 

 

 

 

یا زهرا !


[ جمعه 93/2/5 ] [ 5:40 عصر ] [ فلفل ] [ نظرات () ]


.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 29
بازدید دیروز: 45
کل بازدیدها: 394797