کاش که با هم باشیم
| ||
در ادامه ی پست سنا... *** تمام آن ساعت ها، آن از صبح تا ظهر به یاد ماندنی شاید مثل یک فرش دستباف هر چه بیشتر گوشه ی ذهنمان بماند ارزشش بیشتر می شود. شاید آن لحظه ها را مدام ناله کردیم و از حرف های مفت مجری حوصله مان سر رفت. شاید زیاد آن لحظه ها قدرش را ندانستیم. اما هر چه بگذرد... هر چه بیشتر بیفتیم روی دور زندگی، شاید قدر آن خنده ها و آن راه پیمایی ها و آن سخنرانی های تمام نشدنی را بیشتر بدانیم. قدر آن لحظه هایی که داشتیم یک دوره تاریخ دوستیمان را با عکس های موبایل پولی دوره می کردیم. آن لحظه ای که از ته دلمان برای نجمه که روی سن ایستاده بود دست می زدیم و به او افتخار می کردیم. و حتی آن لحظه ای که با قیافه های بهت زده ایستاده بودیم رو به روی عکس هایی که دم در انجمن اسلامی زده بودند. شاید روزها که بگذرد این فرش دستباف دست نخورده بیشتر ارزشش مشخص شود. بیشتر بفهمیم وقتی همیارها برای با هم بودنمان، برای رفیق بودنمان، برای هم رشته ای و هم دانشکده ای بودنمان حسرت می خوردند یعنی چه . شاید بیشتر بفهمیم که بوی گلاب کنار مزار شهدای گمنام چقدر خیال ما را راحت می کند . چقدر حالمان را خوب می کند. چقدر یک خاطره از شهید چمران می چسبد توی شلوغی و هیاهوی سالن فردوسی دانشکده ی ادبیات . همه اش تمام شد . و حالا یک دوره ی خیلی خیلی جدید از زندگی ما شش نفر و رفقایی شبیه ما شش نفر شروع خواهد شد. ولی یک چیز را هیچ وقت یادم نمی رود . این که آن روز صبح وقتی با ولع داشتم لقمه ی نان و پنیر مادر را گاز می زدم و به او لبخند های فیلسوفانه تحویل می دادم مادر رو به من گفتند:" یادت باشه که می تونست هیچی اون جور که می خواستین پیش نره! یادت باشه که خدا به همتون چقدر لطف کرده و یادت باشه که می تونستی اینجایی که هستی نباشی فاطمه سادات!" و یادم نرود که تمام طول مدتی که مجری داشت، دانشگاه برتر و دانشجوی برتر به ریش مان می بست با خودم می گفتم: " خدایا ما رو شرمنده ی شهدا نکن." " خدایای ما رو شرمنده ی خودت نکن." " خدایا ما رو باعث خجالت امام زمان نکن." " خدایا مواظبمون باش." و یادم نرود که این دعاها را هر روز صبح که چادرم را روی سرم تنظیم می کنم و روسری ام را توی آینه درست می کنم با خودم بگویم. با خودم بگویم که یادم نرود دانشجوی برتر و دانشگاه برتر بودن همه اش کشک است. ما برتری را تا قبل از این در چیزهای دیگر می دیدیم. و حالا فقط کمی بزرگ تر از قبل شده ایم نه فرموشکار تر از قبل ... یادم باشد اینجایی که ایستاده ام امانت است . نه ملک شخصی و خصوصی من! یادم باشد یک عالمه دختر شبیه من و بهتر از من هم هستند که هنوز آرزوهایشان تبدیل به واقعیت نشده است . یادم باشد هر روز و هر ثانیه ای که در هوای این دانشگاه نفس می کشم حساب می شود و دلم نمی خواهد، جوابگوی شرمنده و خجالت زده ی آن روز هایی که قرار است بیاید، من باشم . یادم باشد و یادمان بماند که حرف مادرم و مادرهایمان را جدی بگیریم . و حداقل دخترهای خوبی باشیم و بمانیم ... همین .. این روز ها فقط از خدا می خواهم که دختر شکرگزارش باشم ... نه دختر غرغرویش .. چون فکر می کنم به اندازه ی کافی برای او غر زده ام و خب... او هم به اندازه ی کافی صبوری کرده است...
یا زهرا
[ جمعه 93/6/28 ] [ 4:0 عصر ] [ فلفل ]
[ نظرات () ]
حالا که زندگی هیجده سالگی ام را توی مشتش محکم گرفته و دارد تند تند می دود. حالا که پاییز جان من دارد می آید که لباس نوی نوزده سالگی را تن هیجده سالگی مظلوم این روزهایم کند. حالا که من بیشتر از همه ی موقع ها احساس عذاب وجدان دارم . احساس عذاب وجدان نسبت به هیجده سالگی مهربان و مظلوم و ساکتم که هیچ وقت یک کار درست و حسابی و ماندگار برایش نکردم . احساس این که برای هیجده سالگی ام به اندازه ی چهارده سالگی ام قصه نخواندم . به اندازه ی پانزده سالگی و شانزده سالگی در گوشش شعر های عاشقانه زمزمه نکردم . و به اندازه ی هفده سالگی دستش را نگرفتم تا با هم زیر باران بدویم و بلند بلند فریاد بکشیم و بخندیم. و آن قدر به چشم های پر از مهربانی اش، دست های پر قدرتش و دل پاک و صادقش بی اعتنا بودم که حالا از او جز یک اسم نمانده . یک اسم توخالی که فقط به درد شناسنامه های بی روح و سرد می خورد. حالا این روزها که زندگی دارد تند تند می دود و هیجده سالگی ام توی مشت عرق کرده اش دارد نفس نفس می زند، می فهمم که زیاد هم از آمدن پاییزجانم خوش حال نیستم . از آمدن پاییز جان با آن کوله پشتی پر از برگ های رنگی رنگی و آن لباس نوی زیبا که درون یک زرورق قرمز پیچیده و چپانده است توی کوله اش. از اینکه بیاید یک بوسه ی آتشی خنک بنشاند روی صورت هیجده سالگی ام و لباس نوزده سالگی ام را بدهد دستش. دیگر از این کارهای تکراری پاییز جان هم خسته ام! چه برسد به لباس هایی که بوی کهنه ی تکرار را می دهند. هیجده سالگی نازنینم . هر چه به موهای قهوه ای اش دست بکشم و آرام آرام نوازشش کنم باز حالش خوب نمی شود. باز تبش قطع نمی شود. باز می رود از ترس پاییزجان مهربان زیر تخت قایم می شود و رویش را می کند طرف دیوار و با انگشتان ظریفش جملات نام مفهوم روی دیوار می نویسد... پاییز جان من دارد می آید . با فرق های اساسی ! با کلمه ی جدید و تر و تازه ی دانشجوی کنار اسمم . با خیابان های خاطره انگیز میدان انقلاب . با پیاده روهای خلوت کنار دانشگاه . با قدم های آرام دارد می آید.. دارد می آید و من هنوز نمی دانم این خبر را چه طور به هیجده سالگی ام بدهم. برایش شعر های خنک پاییزی بخوانم . برایش اشک های خیس پاییزی بریزم. برای آخرین بارها دستان کوچک ظریف و نرمش را بگیرم و با هم قدم بزنیم . چه طور از زیر تخت بیرون بکشمش به هوای دلتنگی. چطور از میان مشت داغ زندگی بیرون بکشمش تا با هم کمی خلوت کنیم . چطور با او خداحافظی کنم وقتی یادم نمی آید اصلا سلام درست و حسابی به هم کردیم ... ؟ چطور هیجده سالگی مظلوم و ضعیفم را این طور به دست های زندگی بسپارم و بروم ؟ حالا که پاییز جان دارد می آید...! حالا که نسیم هر روز صبح با خبر آمدن پاییز مرا از خواب بیدار می کند. حالا که هر روز لباس هیجده سالگی طبق یک برنامه ی نانوشته دارد به تنش کوچک می شود. حالا که زندگی من و هیجده سالگی و اتاقم را یک جا گرفته توی مشتش و فقط می دود. خیلی بیشتر یاد آن روز ها و شب ها می کنم که اسم هیجده سالگی هم به هیجانم می آورد . خیلی بیشتر یاد آن روز ها و شب ها می کنم و خیلی بیشتر یک غم سنگین و خفه کننده می نشیند به گلویم ! و دلتنگی یقه ام را می گیرد . نمی گذارد درست نفس بکشم . نمی گذارد حتی توی مشت زندگی هم کمی آرام بگیرم . کمی آرام بگیرم و سعی کنم هیجده سالگی ام را در آغوشم محکم نگه دارم. و دست او را تا آخر عمر هم که شده رها نکنم . حتی اگر پاییز جان آمد و نوزده سالگی را که حتما به تنش زار می زند تقدیمش کرد . حتی اگر هوا سرد شد و برف بارید . حتی اگر زندگی آن قدر تند دوید که ما حتی فرصت نفس کشیدن هم نداشتیم. هیچ وقت دست هیجده سالگی ام را رها نکنم . در کنار نوزده و بیست و بیست و یک سالگی آن هیجده ساله ی کوچک و دست نخورده و تر و تازه را همیشه در آغوشم نگه دارم. تا آخر عمرم حتی وقتی چهل ساله شدم، دست هیجده سالگی ام را رها نکنم. حالا می فهمم که چقدر به او وابسته شدم و چقدر دوستش داشتم . و چقدر به اندازه ی این دوست داشتن به او بی اعتنا بودم. حالا می فهمم که زندگی بی رحم تر از آن بود که به فکر من و هیجده سالگی ــ این سن هیجان انگیز ــ باشد. بی رحم تر از آن که بگذارد من طعم شیرین هیجده سالگی را خوب بفهمم . و بی رحم تر از آن که بخواهد به خاطر تمام بی رحمی اش یک بار تمام قد بایستد و از من و هیجده سالگی ام عذرخواهی کند. . . . او فقط بلد است تند تند بدود بدود بدود و بدود...
یا زهرا [ سه شنبه 93/6/25 ] [ 1:7 عصر ] [ فلفل ]
[ نظرات () ]
سرباز ها همیشه سربازند و فرمانده ها همیشه فرمانده... سرباز ها هیچ ادعایی ندارند.سرباز ها پشت سنگر دنبال غنیمت نیستند. دنبال مقام و موقعیت نیستند. سرباز ها تمام مدت نگهبانیشان در سنگر یک تصویر تمام ذهنشان را پر کرده است. سرباز ها گریه نمی کنند. سرباز ها بهانه نمی گیرند. سرباز ها نمی خوابند یا نمی میرند.. سرباز ها نفسشان به نفس فرمانده بسته است. سرباز ها غذا نمی خواهند. آب نمی خواهند.سرباز ها لباس خوب، کفش خوب،سنگر گرم و راحت نمی خواهند. سرباز ها فقط یک چیز را می خواهند: فرمانده سرباز ها فقط دوست دارند فرمانده شان هر شب به سنگرشان سر بزند و حالشان را بپرسد. سرباز ها شب ها باید فرمانده را ببیند تا هشیار باشند. باید مدام عکس فرمانده توی جیب پیرهن شان باشد درست روی قلبشان تا آرام بگیرند. سرباز ها دوست دارند اصلا فرمانده شان توی سنگر گرم و راحت بنشیند و فقط فرمان بدهد. سرباز ها دوست ندارند فرمانده شان را با لباس سفید بیمارستان ببینند. سرباز ها اگر فرمانده شان را با لباس سفید روی تخت بیمارستان دیدند هیچ وقت بغض نمی کنند. چون دشمن می بیند، می خندد و دشمن وقتی بخندد یعنی سرباز باید تا ابد گریه کند. سرباز ها دوست دارند فرمانده شان همیشه در قاب دوربین بخندد حتی اگر رنگش پریده باشد. حتی اگر موهایش به هم ریخته باشد. حتی اگر حال صحبت نداشته باشد. مهم نیست رنگ فرمانده پریده باشد. مهم این است که او هنوز هم یادش هست که با یک لبخند می شود یک عالمه سرباز را سرپا نگه داشت. سرباز ها سربازند و فرمانده ها فرمانده. سرباز ها ذکر شب هایشان دعا برا فرمانده است و فرمانده ها ذکر شب و روزشان دعا برای سرباز ها. سرباز ها قوت و نیرویشان قوت و نیروی فرماندشان است و فرمانده ها قوت و نیروشان، قوت و نیروی سرباز ها . سرباز ها هیچ وقت به سنگر پشت نمی کنند و فرمانده ها هم هیچ وقت سربازهایشان را تنها نمی گذارند . این یک قانون است که فرمانده ها زود حالشان خوب می شود. فرمانده ها دوباره بر می گردند و برای سربازهایشان قصه می گویند. قصه ی عدالت، قصه ی صلح، قصه ی عشق ... قصه هایی که قرار است با دستان خودشان به واقعیت تبدیلش کنند. سرباز با فرمانده ی مهربانش. فرمانده با فرمانده ی مهربان ترش ... و دشمنانی که نمی دانند اینجا جمهوری اسلامی ایران است. کشوری که رهبرش از روی تخت بیمارستان با یک لبخند یک عالمه سرباز را اداره می کند. و دشمنانی که هرگز عاشق نمی شوند...
یا صاحب الزمان
[ چهارشنبه 93/6/19 ] [ 1:53 صبح ] [ فلفل ]
[ نظرات () ]
بال وقتی بشکند از کوچ هم باید گذشت دست و پا وقتی نباشد نردبان بی فایده است...
کاظم بهمنی
پینوشت:وقتی به جای پست های خودم بر می دارم شعر یکی دیگر را می گذارم یعنی فاجعه... یعنی خطر انفجار ... یعنی: وقتی آدم نمی نویسد یا پر از حرف است یا چیزی برای گفتن ندارد پر از حرفم اما، چیزی برای گفتن ندارم ...
مریم ملک دار
یا زینب
[ دوشنبه 93/6/10 ] [ 2:58 عصر ] [ فلفل ]
[ نظرات () ]
آن روز در اتوبوس وقتی آن خانم معلم را دیدم و حرف هایش را شنیدم می خواستم همان ایستگاهی که پیاده شدم بنشینم و شروع کنم به گریه کردن . یکی از تلخ ترین و دردناک ترین بغض های زندگیم را آن روز تجربه کردم . تا چند قدمی دنبالش رفتم . رفتم تا التماسش کنم . رفته بودم و اصلا برایم آن لحظه مهم نبود چقدر در برابر او خوار و کوچک می شوم . رفته بودم تا سیلی بخورم از او . کینه ای که او داشت معلوم نبود با حرف های من به کجا خواهد کشید . ممکن بود سرم داد بکشد . به صورتم سیلی بزند . فحاشی کند . یا هر چه ... رفته بودم تا بنشینم جلویش و التماس کنم تا نظراتش را برای خودش نگه دارد و یک وقت در کلاسش با این کینه حرف نزند . گوش های شنوای معصوم را به حرف های تکراری و نا معصوم خودش به کار نگیرد . و فکر های پاک و دست نخورده را به نظریات پر از حرص و غضب و کینه اش مسموم نکند . رفتم که التماسش کنم . رفتم از او قول بگیرم که فقط آن درس های بی مزه ی کتاب را بدهد و بیشتر از این بچه های کلاسش را از زندگی زده نکند . رفتم تا به او بگویم بگذارد دانش آموزان کلاسش خودشان حقیقت را دریابند و زندگی را تجربه کنند؛ نه اینکه تجربه ها و نظرات خودش را قبل از هر چیزی به آن ها تحمیل کند . رفتم بگویم خانوم معلم! خانوم معلم عزیزی که همه ی روحانی های این مملکت را ــ او می گفت آخوندــ دزد و دروغ گو می دانی و چادر را مایه ی عذاب و نمایشی برای اینکه آدم ها پشتش هر غلطی می خواهند بکنند ... خانوم معلمی که رودرروی من حرفی نمی زدی ولی پشت سر من می نشستی و بلند بلند نظراتت را ابراز می کردی تا گوش ناشنوای من بشنود و بلکه دست بردارد از این حریم امن... رفتم که به او بگویم و از او خواهش کنم که یک وقت کلاس درسش را با اتوبوس اشتباه نگیرد . دختران پاک معصوم کلاس را با آن خانمی که به زور شوهرش چادر پوشیده بود اشتباه نگیرد . یک وقت شاگرد چادری کلاسش را به رگبار کنایه و متلک نگیرد. یک وقت یک تنه غیبت پشت سر تمام روحانی های یک مملکت را به جان نخرد، جلوی بیست و چند جفت چشم معصوم ... آن روز تند تند در خیابان راه می رفتم و در دلم بر سر خودم فریاد می زدم . آن روز بار ها به خودم و خجالتی بودن خودم فحش دادم . آن روز پشت هر لبخندی که می زدم طعم تلخ صبح در دهانم می آمد . آن روز غمگین و سرخورده به خانه که رسیدم شب با تمام خستگی خوابم نبرد و روز بعدش بی رمق روی تختم افتاده بودم . از متلک ها و کنایه ها و مسخره کردن ها نمی ترسیدم. ترکشش قبلا به تنم خورده بود بارها . بارها نگاه سنگین خانم های اتوبوس را حس کرده بودم وقتی گره روسری شان را باز می کردند و خودشان را در گرمای ظهر باد می زدند و زل می زدند به من . و نگاه های پر از حرف و شماتت شان ابدا برایم دردناک و سنگین نبود . نگاه هایی که احساس می کردم حتما در دلشان می گویند عجب دیوانه ایست این دختر . ببین چه چادر چاقچولی کرده توی این گرما . و من بار ها زیر نگاهشان مجله ای یا کتابی باز می کردم و با آرامش می خواندم و دوست داشتم همیشه نشان دهم که گرما برای همه هست و غر زدن توی این گرما بیشتر حال آدم را بد می کند . باد زدن هم فایده ندارد وقتی تو با انرژی زیاد سعی می کنی فقط یک هوای گرم را جا به جا کنی . پس چه بهتر که به جای زل زدن توی چشم های همدیگر کتاب بخوانیم . مجله ورق بزنیم یا با بغل دستیمان حرف هایی به جز گرانی و وضع خراب مملکت بزنیم و آن قدر اوضاع را سیاه کنیم که خودمان هم درونش گم شویم . گرمم می شد . بسیار هم گرمم می شد . آن قدر که وقتی به خانه می رسیدم تا چند ساعت حالم خوب نبود . عادت نداشتم . دختر با آژانس این ور و آن ور رفته ای بودم که حالا آواره ی ایستگاه های اتوبوس شده بود چون دیگر رویش نمی شد پول های بی زبان بابا را خرج آژانس کند . اما گرما برایم سنگین تر از بی حیایی نبود . گرما برایم سنگین تر از نگاه های مسموم مردان جلوی اتوبوس نبود که بی هیچ حیایی به چشمان خانم ها زل می زدند و نمی توانستند لبخند کثیفشان را پنهان کنند . گرما برایم سنگین تر از جهنمی که بعضی ها در شهر درست کرده اند نبود . ولی از آن جایی خدا خیلی خوب نقطه ضعف من را می دانست در آن صبح نه جندان خوشایند تابستان خانمی را گذاشت در اتوبوس که با مکالمه ی تلفنی اش با آن صدای بلند فهمیدم ــ یعنی همه متوجه شدند ــ که معلم است و برای جلسه ای که مدرسه گذاشته دارد می رود آن جا . درست بعد از چند ایستگاه خدا او را نشاند پشت سر من به همراه آن خانم چادری که مشکلش نازایی بود و فقط دلش می خواست با کسی درد و دل کند و مهم هم نبود چه کسی. و خدا مرا مجبور کرد که کتاب در دستم را ببندم و به حرف ها و نظریات حکیمانه ی آن خانم معلم گوش بدهم . درست وقتی خودم را مجبور می کردم که صدای ــ بخوانید داد زدن های ــ آن خانم معلم را نشنوم و کتابم را بخوانم یاد حرف مادر افتادم که می گفت خوب به قیافه ی آدم ها نگاه کن . به حرف هایی که می زنند گوش بده . به غرغر کردن هایشان . به نگاه هایشان به تو . به خستگیشان . به لبخندشان . خوب به همه چیز نگاه کن و به صدا ها دقت کن . خدا همه چیز را طبق یک نقشه ی فوق العاده هوشمندانه چیده بود و تلویحا چیز هایی را به من فهماند که تا آن موقع نشنیده بودم یا نمی خواستم بشنوم . آن روز این طور به این موضوع نگاه نکردم . آن روز تنها کاری که از دستم بر می آمد فحش دادن به ناتوانی خودم بود . به این که حتی بلد نیستم حرف هایم را به کسی بزنم. بلد نیستم بنشینم کنار آن خانم معلم و کمی او را از حالت هجومی در آورم و به حالت تدافعی بکشانم . ولی دیروز وقتی سوار اتوبوس شدم صورتم را گرفته بودم جلوی پنجره ی باز اتوبوس تا آن نسیم بی نظیر عصر تابستانی صورت من را هم نوازش کند و از آن نعمت رایگان من هم بهره ای ببرم خانمی آمد ایستاد کنارم . در ایستگاه بعد جمعیت کثیری وارد اتوبوس شدند و دیگر واقعا جا نبود برای ایستادن حتی . خانم که کنارم ایستاده بود به من نگاهی انداخت و انگار من دختر رئیس جمهور باشم یا فامیل نزدیک وزیر راه و ترابری . یا مثلا شهردار تهران دایی ام باشد . شروع کردن به غر زدن و اعتراض کردن . ــ برای این همه جمعیت یک اتوبوس . اصلا این همه جمعیت خطرناک است . صد بار زنگ زدیم هیچ فایده نداشت . واقعا که . فقط حرف می زنند . در عمل ... اتوبوس ایستگاه بعدی ایستاد و در را باز کرد . خانم کنار من عصبانی شد و داد زد : ــ آقا دیگه جا نیست . بیخودی برای چی باز می کنی درو ... ؟ راست می گفت اما اغراق می کرد. همه چیز را آن قدر سخت می کرد که آدم احساس می کرد در یکی از محروم ترین شهر های قاره ی آفریقا زندگی می کند . و مردم در بدبختی و سیاهی و کثیفی غوطه ورند . بعد هم خانمی که از لهجه اش معلوم بود تهرانی نیست گفت: ــ اگر تهران این طور باشد پس شهرستان ها چه می شود . و همدیگر را تایید می کردند و به حال خود افسوس می خوردند . من فقط لبخند می زدم . صورتم را گرفته بودم رو به نسیم و داشتم لذت می بردم . با این که کیف آن خانم توی پهلویم بود و آن یکی خانم آن قدر صورتش را نزدیک من آورده بود که نفسش به صورتم می خورد . اما باز لذت می بردم . لذت می بردم از اینکه خانم ها با دیدنم دوست دارند مشکلات جامعه را بگویند . دوست دارند تا می توانند انتقاد هایشان را بریزند روی سرم به هوای اینکه شاید من دختر یکی از مسئولین باشم . یک دفعه ی شادی عجیب و غریب نشست به دلم . شادی که علتش برای خودم هم ناشناخته بود. دوست داشتم بروم از همه ی خانم های اتوبوس مشکلاتشان را بپرسم و به آن ها بگویم که من هر شب آن ها و مشکلاتشان را دعا می کنم . دوست داشتم اصلا آسفالت خراب خیابان را بندازند گردن من یا گرمای هوا را ... خدا را شکر کردم که هر روز در اتوبوس می توانم آدم ها را ببینم . نظراتشان را بشنوم . دغدغه هایشان را بشنوم . تحلیل کنم . و فکر کردم چه کاری بهتر از این؟ چه کار فرهنگی بهتر از این ؟ چه کاری بهتر از این که قبل از این که بخواهم معلم شوم یا کار فرهنگی انجام دهم مشکلات مردم را بدانم . سطح فکرهایشان را ، دغدغه هایشان را ، آرزوهایشان را و... خدا را شکر کردم که خانم ها با دیدنم دوست دارند درد و دل کنند . خدا را شکر کردم که می توانم نفس به نفس مردمان این شهر زندگی کنم و از آن پیله ی تنهایی اتاقم بیرون بیایم . از پشت مانیتور بیرون بیایم و از نزدیک چهره ی واقعی مردم را ببینم . خدا را شکر کردم به خاطر این حیات اجتماعی فوق العاده . از این حیات واقعی. از این که چیز هایی را می فهمم که شاید هیچ وقت نشنیده و نفهمیده بودم . از این که روزی اگر بیست و چند جفت چشم روبه رویم نشستند می توانم از چشم هایشان بخوانم که مشکلشان چیست . چشم های خسته ، چشم های طلبکار، چشم های معصوم، چشم های به شدت رفاه زده، چشم های عصبی و چشم های پر از کینه... می توانم از چشم هایشان خستگیشان را بخوانم . می توانم به درد و دل هایشان گوش بدهم و اگر دختری گفت بابایم کار ندارد ؛ اگر دختری گفت ماردم بیمار است یا اگر دختری پول نداشت که از بوفه ی مدرسه چیزی بخرد ... دیگر احساس نکنم که باید در اولین ایستگاه بنشینم و شروع کنم به گریه کردن ...
"یا صاحب الزمان"
[ یکشنبه 93/6/2 ] [ 2:25 عصر ] [ فلفل ]
[ نظرات () ]
دیشب بماند بین من و شما... فقط باید بگویم خیلی وقت بود این احساس خوب را فراموش کرده بودم . این احساس خوب را ... بماند بین و من وشما تا روزی اگر خدا به ما رحمی کرد و ما را با چشمان بسته فرستاد بهشت ... سراغ خانه ی شما را ــ بخوانید قصر شما را ــ بگیرم و بیایم در خانه ی شما مزاحمتان شوم و بابت دیشب از شما تشکر کنم . حالا محلم نگذاشتید ـ که در مرام دنیایی شما نبود چه برسد مرام بهشتی شماــ اشکال ندارد . اگر دعوتم نکردید داخل خانه که بیایم شاگردی مکتبتان را بکنم اشکال ندارد . مهم این است که من از شما به خاطر تمام حال خوبی که بی هیچ چشم داشتی تقدیمم کردید تشکر بکنم . به پاس تمام وقتی که مناجات هایتان را تقریر می کردید و من مثل کودکی تازه به سخن آمده آن را تکرار می کردم . تشکر کنم و یک گل از باغچه ی کوچک کلبه ی خودم در بهشت بچینم و تقدیم مهربانی و چشم های خیستان بکنم . من دختر قدرنشناسی نیستم . من... هیچ وقت آن هایی را که بی سر و صدا آمدند به زندگیم تا تنها نمانم را فراموش نمی کنم . من هیچ وقت آن هایی را که حالم را خوب کردند بدون این که آخرش صورت حساب را بگیرند جلوی چشمانم فراموش نمی کنم . و دعای دیشبم را هم ... دعایی که از دهانم گنده تر بود . اینکه بنشینم روبه روی خدا و فقط یک جمله دعا کنم و آن اینکه : خدایا! چمرانم کن !
پینوشت:آخرین باری که همراه با کلمات یک کتاب اشک ریختم کتاب مردی در تبعید ابدی نادر ابراهیمی بود . بعد از آن هیچ وقت از خواندن یک کتاب این طور منقلب نشده بودم تا دیشب.. تا دیشب که باز هم پستم خورد به یک مرد در تبعید ابدی مانده .. عارفی که دیگر داستان نبود .. انگار کن که خود ملاصدرا باشد که یادداشت هایش را می خوانی ... خود ملاصدرای عزیز و مهربان باشد ... در هیئت یک شهید چمران ... عارف تر و حتی واقعی تر و دست یافتنی تر از صدرالمتالهین شیرازی ... پینوشت1: "خدا بود و دیگر هیچ نبود " مجموعه یادداشت های شهید چمران یا بهتر بگویم دل نوشته های یک عارف معاصر پینوشت 3 : خدایا! چمرانم می کنی ؟
یا صاحب الزمان !
[ شنبه 93/6/1 ] [ 2:59 عصر ] [ فلفل ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |