کاش که با هم باشیم
| ||
به مامان می گم: یه سربازو شهید کردن . یه بچه داشته . زن جوون داشته . اصن اون هیچی . اون چارتای دیگه . شما می دونید چقدر از از نظر روحی اذیت شدن؟ و با غصه ادامه می دهم: امشب شب اولشونه که بعد چند ماه اسیری راحت می تونن بخوابن. آخ خدا ... اون یکی یه گوشه ی شهر شاهرگشو زدن . به چه جرمی؟ چند سال مریض افتاده بود رو تخت هیچ کس خبرش نشد . هیچ کس نگفت بابا بریم ببینیم اون طلبه ای که یکی دو سال پیش تو یکی از خیابونای این تهران، پایتخت به ظاهر با کلاس جمهوری اسلامی شاهرگشو به جرم یه تذکر زبانی زدن چی شد . مرد؟ زنده اس؟ خوب شد؟ نشد؟ چرا همه این قدر بی خیال شدن؟ چرا هیچ کی حواسش نیست؟ چرا همه به فکر خودشونن ؟ و با یک لیوان آب به زور بغضم را قورت می دهم . تو مملکتی که مادر پدرای خودمون با خون و جون حفظش کردن غریبیم . غریبیم . یا غریبه شدیم یا عوضی . اه ... مامان عصبانی می شه و می گه : ای باباااااااا .... تو هم منتظری یه دل مشغولی واسه خودت درست کنی ها. تقدیرشون بوده . با تقدیر که نمی شه جنگید . می گم: من چی کار به تقدیرش دارم . درد من اینه . درد من اینه که چرا هیچ کس عین خیالش نیست ؟ چرا تلویزیون این شکلی شده ؟ چرا همه چشماشونو بستن ؟ دهناشونو بستن ؟ چرا همه این قدر راحت با این مسئله ها برخورد می کنن ... به چی عادت کردیم؟ من حالم خوب نیست مامان ... با خنده بحث را عوض می کند و نمی گذارد این بغض لعنتی که چند هفته ای نشسته به جانم بشکند . نمی گذارد . دوباره به سختی قورتش می دهم و حواله اش می کنم به شب هایی که خانه خلوت است و من تنهای تنها روی تختم دراز کشیده ام و با چند عکس روی دیوار اتاقم درد و دل می کنم ...
*** حاتمی کیا در برنامه ی راز در سالگرد شهادت آقا مرتضی آوینی حرف های قشنگی زد . حرف بچه حزب اللهی ها . کلمه ی غریبی که این روزها بعضی ها عارشان می آید بگویند . بعضی ها هم می ترسند خودشان را بچه حزب اللهی بنامند . که مبادا عده ای از همه جا بی خبر انگ تحجر و تعصب بزنند رویشان . مبادا او را با آن بچه حزب اللهی بدبخت و بی نوای فلان فیلم مقایسه کنند. مبادا به یاد آن خانواده ی فقیر و بدبخت فلان سریال بیفتند که تسبیح از دست مادرش نمی افتاد. حاتمی کیا بعد چند وقت در تلویزیون حرف های قشنگی زد. حرف های آشنا . با لحن آشنا . با کلمات آشنا . با دغدغه ی آشنا . حرف های دل خیلی هامان . چراغ کوچکی روشن کرد در ظلمات صداوسیمایمان . در یکی از غریب ترین شبکه های صداوسیما ... که در بین کانال کانال کردن ها و از نمایش به آی فیلم رفتن و از آی فیلم به تماشا و از تماشا به نسیم رفتن اگر پستت می خورد اشتباها! به این شبکه حرف های قریب و قشنگی می شنیدی . حرف هایی که خیلی وقت است خیلی هایمان از گفته شدنش می ترسیم . اگر هم بگوییم آن قدر حواسمان را جمع می کنیم که جمع خودی باشد که مبادا دردودل هایمان سر پر از هیچ بعضی ها را به درد آورد . که مبادا بعضی انگ دشمن سازی بزنند به پیشانیمان . بگویند ول کنید این امل ها را . فکر کرده اند تمام مردم جهان کافرند و این ها صالح . می خواهند با این انقلابشان کل دنیا را اصلاح کنند . مبادا که یک وقت آن وری ها ما را از خودشان ندانند که هیهات... هیهات به روزی که ما بشویم مقابلشان ... از سینمایمان گفت و از خودباختگی که داریم دچارش می شویم . از سطحی نگری گفت . از این که بعضی از سینماچی های ما تا جلوی دماغشان را بیشتر نمی بینند . چشمشان یاری نمی کند . که چرا باید تمام تلاش های ما باید صرف گرفتن فلان جایزه از فلان چشنواره ی خارجی باشد یا چرا اصلا چیزی به نام فیلم جشنواره ای امروز به قوت خودش باقی است؟ چرا جشنواره ی غریب عمار جایی برای خودش در جشنواره ی فجر _فجر اتقلاب!_ نمی بیند ؟ چرا از انتقاد و از صراحت می ترسیم ؟ چرا کسی نمی آید بنشیند سینمای ما را تحلیل کند ؟ چرا اگر از فلان فیلم همه پسند اسکار پسند نقد کنیم برچسب تحجر و بی سوادی به پیشانیمان می خورد ؟ حرف هایی که در دلم گفتم کاش کسی بشنود . کاش کسی این برنامه را ببیند . کاش حرکتی شود . جنبشی . جنبش فرهنگی ای که استارتش را خود آقا همین ابتدای سال زدند . دغدغه ی فرهنگی غریب است بین ما . اگر به کسی بگویی دغدغه ام فرهنگ جامعه است . اگر به کسی به گویی هدفم اصلاح فرهنگ حامعه ام است . اگر به کسی بگویی می خواهم معلم شوم تا یکی یکی با دستان خودم نهال فرهنگ و انقلاب و ایمان و عزت و اعتماد به نفس را در دل بچه هایی بکارم که هنوز گوششان از اراجیف آدم بزرگ ها پر نشده . اگر بگویی با همین قلم دست و پا شکسته و با همین جان و رمقی که هنوز دست انداز های زندگی آن را نگرفته ... می خواهم کاری بکنم برای فرهنگ جامعه ای که قرار است روزی بشود جامعه ی مهدوی ... اول کمی نگاهت می کند. بعد یا شروع می کند به تو خندیدن و یادآوری دوران نوجوانی و جوانی خودش که این دغدغه ها را داشت و حالا اصلا معلوم نیست کجاست . یا این که سری تکان می دهد و می گوید: آرزو بر جوانان عیب نیست ... و می رود . دغدغه ی فرهنگی بین ما غریب است . گاهی از شنیدن دغدغه های بعضی از هم کلاسی هایم غصه می خورم . آن یکی آرزویش این است که کنکور را بدهد برود دکتر تغذیه لاغر کند . آن یک به فکر دماغش است . آن یکی پز مدرسه و خانه و فلان مدال در فلان جا را می دهد . آن یکی فقط می خواهد پول در بیاورد . فقط پول . و معتقد است پول همه چیز می آورد ... آن یکی می خواهد حقوق بخواند تا انتقام بگیرد . آن یکی ... و همین یکی یکی ها چند ماه دیگر هر کدام در دانشگاهی می افتند و دانشجوی رشته ای می شوند... و من می ترسم از یکیشان بپرسم ، می خواهی بروی فلان رشته را بخوانی که چکار کنی ؟ می خواهی بروی حقوق دان شوی که چه کنی؟ می خواهی روان شناسی بخوانی که آخرش چه بشوی؟ می خواهی ادبیات بخوانی برای چه ؟ میخواهی بروی باستان شناسی که از کجای این عالم سردربیاوری ؟ می ترسم . می ترسم ازشان بپرسم . می ترسم جوابی نداشته باشند . می ترسم حتی یک نفرشان هم حواسش به جامعه ای نباشد که هفده یا هجده سال است که درآن زندگی می کند . می ترسم اصلا حواسش نباشد که او یکی از بچه حزب اللهی های این جامعه است . می ترسم از خودباختگی . می ترسم از وقت هایی که نیم ساعت تمام در کلاس با بچه ها و معلم بحث می کنم که چرا باید نسل ما نسل پر جمعیتی باشد . چرا باید خانواده های ما در آینده جمعیت شان زیاد باشد . چرا بچه های ما باید تعدشان زیاد باشد . می ترسم از وقتی که معلم کلاس بهانه ی آلودگی هوا را برای مادر نشدن می آورد . می ترسم از وقتی که آن یکی می گویند این وضع اقتصادی و بچه ؟ مگر احمق شده ایم ...؟! می ترسم از کسانی که برای خودشان انواع حق ها را قائلند اما تکلیفی بر گردنشان نیست و نباید باشد . و خدا نکند روزی بگویی پس تکلیف و وظیفه ی شما چه می شود ، که سریع به تحجر متهمت می کنند و اینکه شما حزب اللهی ها فقط بلدید آزادی ما را بگیرید . این حرف ها زیادی آرمانی است . این حرف ها شاید از دهان من و امثال من که تازه می خواهند وارد جامعه شوند، بزرگ تر باشد . شاید خیال بافی جوانانه بیشتر نباشد . یک آرمان گرایی زودگذر . اما پشت هر اتفاق بزرگ تاریخی کسی برایش رنج کشیده . کسی رویایش را شب ها در ذهنش هزار باره از نو پرورانده . و خودم می دانم انسان هایب بزرگند که برای آرزوهایشان بجنگند . برای آرمانشان . برای هدفشان . هدفی که اگر بلند بازگویش کنی شاید مردم با ریشخندشان دلت را زخمی کنند . شاید کسی آن را جدی نگیرد . شاید همه ساده از آن بگذرند . اما آدم هایی هستند که برای خواسته ها و آرزو هایشان می جنگند . جوان هایی مثل ما هستند که هنوز پا به جامعه نگذاشته برای بهتر شدنش نقشه می کشند. جوان هایی هستند که دوست دارند به افق نگاه کنند تا به دست انداز های روبه رویشان . به سربالایی ها و سرازیری ها . جوان هایی هستند که خطاب رهبر را وقتی می گوید: جوانها! بدانید، بدون هیچگونه تردیدى آیندهى روشن و امیدبخش این کشور و این نظام متعلّق به شما است؛ شما خواهید توانست کشورتان و ملّتتان را به اوج افتخار برسانید؛ شما به توفیق الهى خواهید توانست الگو و نمونهى کاملِ تمدن نوین اسلامی را در این آب و خاک تشکیل بدهید؛ براى اینکه بتوانید این وظائف بزرگ را انجام بدهید، بایستى دین را، تقوا را، عفّت را، پاکیزگىِ روحى را در میان خودتان هرچه بیشتر ترویج کنید و تقویت کنید. جوانِ امروز احتیاج دارد به دین، به تقوا، به علم، به نشاطِ کار، به امانت، به عفّت، به [انجام] خدمات اجتماعى و به ورزش؛ اینها خصوصیّاتى است که جوانِ امروز به آن احتیاج دارد و شما عزیزان بسیجىِ من انشاءالله توفیق انجام این کار را داشته باشید. به خودشان می گیرند... جوان هایی در گوشه و کنار این شهر هستند که شب ها با لبخند شهیدآوینی می خوابند . لبخندی که درونش هم ایمان است هم اعتماد به نفس . لبخندی که پایان راهشان را به آن ها نشان می دهد . الگوی جوانان حزب اللهی این شهر شهید آوینی و امثال شهید آوینی باید باشد . کسی که خون بهای قلمش شهادت بود . کسی که مداد العلما خیر من الدماء الشهدا را به اوجش رساند .کسی که هم مداد العلما در دستش بود هم دماء الشهدا در رگ هایش جاری ... کسی که راه را به ما بچه حزب اللهی ها ، نسل بعد انقلاب و جنگ ، نشان داد . کسی که از گفتن عقیده اش هیچ ترسی نداشت . کسی که در اوج تعریف و تمجید های منتقدان جورواجور از فیلم مادر علی حاتمی، یک تنه آن را به نقد و چالش می کشاند . کسی که اگر مقاله هایش را امروز بخوانی هنور هم حرف برای گفتن دارد . درست مثل شهید مطهری . درست مثل دکتر شریعتی ... این ها با قلم جنگیدند . این ها با فکر مریض غرب و بیماری ای به نام غرب زدگی جنگیدند . و وجه مشترک همگیشان ، وجه اشتراک این نخبگان غریب این بود که هیج کس زمان حیاتشان حرف هایشان را نفهمید یا نخواست بفهمد . و تنها گناهشان این بود که نگاه آنان به افق بود. به دوردست . به بالا . به آسمان . و همیشه یک قدم جلوتر از مردمان خواب آلوده ی روزگارشان می گذراندند ... فکرشان درگیر کوپن و یارانه و سبدکالا نبود . نگاهشان به چپ و راست نبود . نگاهشان توحیدی بود . و این ها با قلم جنگیدند . دقیقا همان چیزی که تکلیف ماست . و من گاهی فکر می کنم بالاخره اش چی؟ واقعا زمان ظهور امام زمان کی می خواهد باشد؟ در کدام نسل ؟ در زمان چندمین نسل این انقلاب؟ بالاخره باید جوانانی باشند که روح حماسه و عزت هنوز درشان از بین نرفته باشد ... بالاخره باید جوانانی باشند که کمی متفاوت فکر کنند ؟ برای جامعه ی آرمانی شان که تحققش را قرآن وعده داده تلاش کنند ؟ که ایمان به صدق حرف خدا و قرآنشان داشته باشند . که هر شبشان را با فکر فردایی متفاوت تر بگذرانند ؟ بالاخره جوانانی باید باشند که نگران همشهری هایشان باشند . نگران هم وطنانشان . نگران دیگر مسلمان های جهان . نگران عدالت . نگران حقیقت . نگران صداقت ... وقت آن کی می رسد؟ کی میخواهیم از این خواب آلودگی که گریبانمان را گرفته بیدار شویم ؟ که می خواهیم بعد از این همه جنجال برای حق خواهی کمی به تکلیفمان فکر کنیم؟ جوانانی باید باشند در یکی از این دوره های تاریخی که تصمیمی بگیرند بزرگ . بزرگ به اندازه ی آرزوهاشان . و چرا آن جوانان ما نباشیم ؟ جوانان امام دوازدهم ؟ و فکر می کنم فقط یک شهید بتواند در سالگرد شهادتش چنین روحیه ای به نسل بعد خودش بدهد . دوباره تمام آن آرمان ها و ارزش های فراموش شده را بازگو کند . شهید آوینی به گفته ی هم نسلانش شناخته نشد . اما چرا بین ما مظلوم بماند ؟ منظور از شهید آوینی فقط شهید آوینی نیست . منظور تفکر اوست . سلوک اوست . راه و روش اوست . امسال سال همه ی آن هایی است که هنوز دغدغه های فرهنگی برایشان به شعار های پوسیده ی لای کتاب ها تبدیل نشده . برای آن ها که از شکست ، از طرد شدن، از دیده نشدن نمی ترسند ... امسال سال فرهنگ است ... شروعی برای یک انقلاب دیگر ... همت کنیم دوستان! همت کنیم ...
پینوشت: صدا، دوربین و حرکت ... پینوشت: مجموعه ی دوم روایت فتح به روایت نسل چهارم این انقلاب ...
پیونشت : فاتحه ای برای روح بلندش بفرستید ...
یا علی
[ جمعه 93/1/22 ] [ 10:51 عصر ] [ فلفل ]
[ نظرات () ]
دنبال دردآشنا می گردم . درد آشنا کسی است که بیاید بنشیند روبه رویت و از چشمانت درد هایت را یکی یکی بچیند و بچشد ... شاید هم درد آشنا اصلا لازم نباشد دردهایت را بچشد چون دردآشناست . چون حتما قبلا دردهای تو را چشیده است که شده است دردآشنا . حتما تا به حال شوری اشک های نا به هنگام را چشیده است . یا سوزش صورتت وقتی باد می خورد به آن بعد از گریه . هوای گلزار شهدا خنک است . خنک و مرطوب . با بوی گلاب . آسمانش هم بغض دارد ولی نمی بارد . هی اشک هایش می خواهد بیاید ولی نمی آید . بعد هر طرف را نگاه کنی یک دردآشنا دارد نگاهت می کند . خیلی جدی . خییییییییلی جدی . بعد خیالت راحت می شود اینجا کسانی درد تو را جدی می گیرند . دردهایی که جاخوش کرده توی سینه ات نمی گذارد شب ها بخوابی را می فهمند و جدی می گیرند . مثلا شهید هادی وقتی نگاهت می کند انگار دارد دلداریت می دهد . بعد اشکالی ندارد مثلا سر مزار یادبودش بایستی و برای گمنام کنار اسمش زار بزنی . اشکالی ندارد که... دردآشناست . می فهمد . اصلا ناراحت نمی شود از گریه . از درد . از اینکه به جای آسمان پر از بغض بالای سر گلزار شهدا تو برایش بباری . می فهمد در شهر نمی شود این دردها را افشا کرد . می فهمد اگر افشا هم کنی کسی نمی فهمد . کسی جدی نمی گیرد . کسی اصلا نمی ایستد در چشمان تو نگاه کند . شهید هادی جسمش زیر آن خاک دفن نشده . ولی عکسش, مزار یادبودش همه و همه روح دارد . می شنود . پاسخ می دهد . درد آشناست . از دور صدایت می کند می گوید بیا اینجا ... بیا اینجا ... بیا پیش من ... کجا می روی با این همه درد ... ؟ مثل بی صاحب ها ... مثل سربازی که فرمانده ندارد . بیا پیش خودم . بعد تو از بین انبوه مزار شهدا یک دفعه انگار چشمت بیفتد به یکی از آشناهایت می دوی سمت مزار شهید هادی . بعد اشکال ندارد گله های بچگانه هم بکنی . اشکال ندارد به درو دیوار غر بزنی . مثلا بگویی آخر چرا باید مزار شهید خرازی اصفهان باشد . مگر ما دل نداریم ؟ ولی هر جه بیشتر درد اصلی ات را پنهان کنی و حاشیه بروی او بیشتر می فهمد . بیشتر آشکار می شود . حتی اگر یادت نباشد او دردآشناست. عادت کرده ای. عادت کرده درد سینه ات را پنهان کنی . گلزار شهدا پر از دردآشناست . درد آشنا را لازم نیست بشناسی که ... گمنام هم می تواند باشد اصلا . مثلا شهید گمنام . بروی یک گوشه را پیدا کنی . دستت را بگذاری روی مزارش و اولین جمله ای که به ذهنت می رسد را به زبان بیاوری . مثلا ... مثلا بگویی: "سلام برادر . یک وقت فکر نکنید تنهایید ها ... اصلا من خواهر شما ... " بعد که می گویی اصلا من خواهر شما می آید می نشیند کنارت . دست به سرت می کشد . یکی یکی دردهایت را از شانه ات بر می دارد . یکی یکی ... بعد از این که برادری به این مهربانی پیدا کرده ای در دلت ذوق می کنی . هم برادر باشد . هم دردآشنا . بعد دوست داری علی را صدای بزنی بیاید قطعه ی بیست و شش تا برادر جدیدتان را به او هم نشان بدهی . ولی دردآشنا نمی گذارد . از بس که مهمان نواز است . از بس که برایت آسمان پهن می کند روی زمین . بعد تو احساس می کنی پرنده شده ای . بال درآورده ای . اصلا انگار نه انگار تو همان آدم زمینی پر از دردی که در به در دنبال دردآشنا می گشتی ... همان آدم زمینی که صبح که از خواب بیدار شد احساس خفگی می کرد . احساس می کرد دارد خفه می شود . برای همین از شهر زد بیرون . اصلا انگار نه انگار تو زمینی هستی و او آسمانی . دردآشنا که این حرف ها را ندارد . دردآشنا آن قدر آشناست که از غریبگی خودت با خودت بیزار می شوی. از این که او تو را بیشتر از خودت دوست دارد . درد . چیز قشنگی است . درد بی درمان هم از آن قشنگ تر . از آن درد ها که هر کجا می روی درمانش را پیدا نمی کنی . به هر که می گویی نمی شناسد . نچشیده است . درد خوب است . قشنگ است . ولی هر دردی دردآشنایی دارد . دردآشنا کسی است قبلا دردهای تو را چشیده است . اصلا خودش درمان است انگار . خودش طبیب است . مثلا اگر یواشکی در گوش شهید گمنامی بگویی آقایمان هنوز نیامده . ما هنوز هم بابایمان را ندیده ایم . می نشیند کنارت . دیگر لازم نیست توضیح بدهی بی بابایی یعنی چه . بابا را ندیدن یعنی چه ... امام گمنام یعنی چه ... همه ی همه اش را خودش می داند . می فهمد . آن قدر می فهمد که می آید کنار تو می نشیند . سر به زانویش می گذارد و های های گریه می کند . آن قدر می فهمدکه خودت هم تعجب می کنی از این همه آشنایی . از این که او بیشتر از تو انگار درد دارد . خییییییییییییلی بیشتر از تو . توی زمینی که طاقت درد را نداری . زود که دلت پر از درد می شود و سنگین می شوی و دیوانه می شوی . فرار می کنی. دردآشنا اگر نباشد کارت به بیابان هم می کشد . می نشیند و آن قدر مظلومانه گریه می کند که دردهایت را یادت می رود . هر کاری حاضری بکنی که برادرت گریه نکند . این طور گریه نکند . این طور کنار مزارش ننشیند برای درد گریه نکند . درد قشنگ است . درد خوب است . امادرد, دل می خواهد . دلیر می خواهد . مرد می خواهد . یک مرد که بتواند غمش را به دوش بکشد . نه مثل من ضعیف . نه مثل من که تمام روزهایش را بگردد دنبال دردآشنا . نه مثل من که عاصی باشد . گلزار شهدا هوایش خنک است . خنک و مرطوب . با بوی گلاب . وقتی می روی آن جا همه شان می آیند تو را به اسم صدا می زنند . خوش آمد می گویند . به مادرشان که دارد سر مزارشان قرآن می خواند و یواشکی اشک می ریزد, می گویند که نگاهت کنند . به تو سلام کنند . بعد تو خجالت می کشی از این همه آشنایی . وقتی هم داری می روی. همه شان می آیند پشت سرت . بدرقه ات می کنند . درد هایت را آرام می گذارند توی کوله ات . نشانی از بی نشانی شان را هم به گردنت می اندازند که برگردی . که اگر دوباره روزی صبح بلند شدی و دیدی نمی توانی نفس بکشی . دیدی داری خفه می شوی . دیدی آسمان بغض کرده و خجالت می کشد که ببارد . بروی پیششان . سلام نکرده بایستی همان جا . و شروع کنی باریدن . به جای آسمان همیشه ابری گلزار شهدا که نمی بارد . بعد برادر را صدا کنی . تا او از میان مزار شهدای گمنام بیاید و دستی به صورتت بکشد . اشک هایت را پاک کند و بگوید: باز که شبیه بی صاحب ها شدی! شبیه سربازی که فرمانده ندارد...
پینوشت: من داخل این پست من نوعی است . نوع یک آدم . یک آدم که درد دارد . من دردآشنای او نیستم . خدا کند شما دردآشنای او باشید...
یا ابن الزهرا
[ یکشنبه 93/1/17 ] [ 10:7 صبح ] [ فلفل ]
[ نظرات () ]
نگرانم . در دلم آشوب است . آن قدر که باید امشب بروم خودم را در بغل مادرم جمع کنم سر به سینه اش بگذارم و به صدای قلبش گوش بدهم دستانش را بگیرم ببویم دست به پهلویش بگذارم دست به صورتش بگذارم و بلند بلند بلند به تقاص تمام آستین های فروخورده ای که گریه ها را در سینه حبس می کنند گریه کنم ... به جای تمام فرزندان لیلا ... و به جای صدای بی صدای پدر ... پدرهای بدون لیلا ...
:((
پینوشت: آقای ما تنهاست مادر! خیلی تنها ... امشب پیش پسرتان باشید ... حتما دلشان خیلی گرفته است .. خیلی بیشتر از ...
یا ابن الزهرا ...
[ چهارشنبه 93/1/13 ] [ 4:48 عصر ] [ فلفل ]
[ نظرات () ]
بیشتر حس یک مجسه ی یخی را دارم که لبخندش هم حال آدم را بد می کند ... چرا بهار امسال این قدر سرد و بی روح است... ؟ یخ من هنوز باز نشده .. و دستانم از فشار دادن این دکمه های سخت و بی روح و بی احساس تیر می کشد. تیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــر می کشد ... چرا بهار امسال این قدر سرد و بی روح است...؟
پینوشت: گاهی از این که از خستگی ها و دلگرفتگی هایم به این دکمه های سفت و سخت و صفحه ی نورانی روبه رویم پناه می برم حالم بد می شود ... پینوشت: یک لایه گرد و غبار غم نشسته است روی دلم که خودم هم دوست ندارم باور کنم ... چون همه چیز خوب است و روز ها زودتر دارند می گذرند تا ما زودتر کنکورمان را بدهیم و کمتر زجر بکشیم ... 97 روز یک تابستان است ... با تعطیلات کشــــــــــدار و رخوت انگیزش ... ولی نمی دانم چرا دارد این قدر همه چیز سریع می گذرد ... نمی دانم ... پینوشت: کنکوری ها ... پینوشت: کاش می شد ماه را بغل کرد ...
یا زینب
[ یکشنبه 93/1/3 ] [ 11:15 عصر ] [ فلفل ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |