کاش که با هم باشیم
| ||
جویدن آدامس اربیت سبز سر کلاس زبان ترمی مفید تر از نشستن سر این کلاس است.
پینوشت : اگر قبول ندارید اثبات کنم . . . . پینوشت : کاش که با هم باشیم . . . .
یا علی مددی [ چهارشنبه 89/7/28 ] [ 10:16 عصر ] [ فلفل ]
[ نظرات () ]
فقط یک ضربه ی کوچک. یک تلنگر. یک دفعه فاجعه ای به بار می آورد . گاهی بغضت دقیقا تا زیر دهانت بالا آمده که اگر سرت را خم کنی ممکن است یک دفعه همه ی بغضت بیرون بریزد و زمین را خیس کند. که اگر تکان بخوری ممکن است صدای گریه ات گوش آسمان را کر کند. تنها یک تلنگر کوچک کافی است که بنشینی و فقط گریه کنی. اشک هایت آرام و روان روی صورتت رژه بروند و تو باز با بی خیالی آن ها را پاک می کنی و دوباره و دوباره. انگار پایانی ندارد . فقط حرکتی کافی است تا دیگر نفهمی کجایی؟ چه کسی هستی؟ و فقط برایت مهم باشد که یک جایی و هر طوری شده از اشک هایت فارغ شوی. که اگر در شاد ترین نقطه ی جهان باشی و در حال خندیدن ولی اشک هایت دیگر اجازه ی وجود روزنه ای را هم ندهند آن وقت دیگر مهم نیست که تو شاد باشی . مهم نیست که همه بخندند مهم این است که تو می خواهی جایی دور از همه زمین زیر پایت را با اشک هایت آب دهی. همین .
یا علی مددی [ سه شنبه 89/7/27 ] [ 10:54 عصر ] [ فلفل ]
[ نظرات () ]
چادرم افتاده .روسریم کج شده . پامو یکی له می کنه. دردم می اید . پرتو ی نور سبز و دنبال می کنم. بین پنجره ی فولادی و مردم دارم له می شم. دستامو محکم گره کردم.یه لحظه ام نمی خو.ام از دایره های فلزی جدا شم . سرم محکم به ضریح می خوره. میون اشک ها جایی رو نمی بینم. سرمو بر نمی گردونم .کوچکترین حرکتی منو از پنجره ی فولادی جدا می کنه.جمع شده ام .صورتم خیسه . کمرم زیر فشار داره له می شه . خستم . خیلی خسته . آروم آروم زمزمه می کنم یا امام غریب . . . . یا امام غریب . . .یا امام غریب . . .. . روسریم خیس خیس شده . هق هق گریه می کنم. از بغض دارم خفه میشم. نمی تونم نفس بکشم. دارم خفه می شم. با صدایی که با زور در می اید و در کنار هق هق گریه . . . .می گم یا ضامن اهو یا ضامن اهو . . .. یا ضامن اهو . . . . یکی دستامو با زور از ضریح جدا می کنه. چادرم کشیده میشه روسریم از سرم می افته. حالا فقط پشت پرده ی اشکام پرتوی نور سبز معلومه. پرده ی اشکم پاره میشه دوباره بغض می کنم و با خودم زمزمه می کنم . . . .الوداع . . .الوداع . . .الوداع یا امام غریب . . . الوداع ضامن اهو . . . .
یا ضامن آهو
[ سه شنبه 89/7/27 ] [ 12:25 صبح ] [ فلفل ]
[ نظرات () ]
من اگر معشوقه بودم ، عاشقم را خرد نمی کردم. من اگر معشوقه بودم ، عاشقم را زمین نمی زدم. من اگر معشوقه بودم ، عاشقم را آزار نمی دادم. من اگر معشوقه بودم ، عاشقم را بازیچه ی دست نمی کردم. من اگر معشوقه بودم ، عاشقم را نمی کشتم. من اگر معشوقه بودم ، مانند معشوقه های این دنیای بدلی معشوقگی نمی کردم. من اگر معشوقه بودم ، عشق می کردم.
پینوشت: ای معشوقه ی معشوقه های اصل ، تو شاهد باش معشوقه های این زمانه بدلی شده اند.
یا مهدی
[ دوشنبه 89/7/26 ] [ 12:7 صبح ] [ فلفل ]
[ نظرات () ]
آهای با تو ام . بگذار زمین. همان که در دستت محکم نگه داشتی و ول نمی کنی را می گویم . بگذارش زمین. دل بکن . می دانم برای تو سخت است اما برای خودت می گویم بگذار زمین.بگذار زمین و پایت را محکم بکوب رویش. محکم تر . محکم بزن. شاید اگر لگد مالش کنی .نابودش کنی دیگر این قدر وجودت را قلقلک ندهد. محکم لگد بزن. تو را به خدا محکم تر. بگذار هیچ اثری از آن با قی نماند. هنوز نفهمیدی ؟ غرورت را می گویم. بگذار زمین و لهش کن. تا شاید کمی به خودت بیایی. آهای با تو ام. محکم تر . . . .
یا زینب
[ شنبه 89/7/24 ] [ 7:53 عصر ] [ فلفل ]
[ نظرات () ]
تقویم آبی رو باز می کنم . پنج شنبه بیست و دوم ماه مهر روز جهانی استاندارد. تند تند ورق می زنم تا برسم به یه تاریخ. سه شنبه نهم آذر روز بزرگداشت شیخ مفید. سه شنبه هر سال برای من روز نحسی بوده نمی دونم چرا ولی دلم خوشه به یه سه شنبه توی امسال. ولی یه غده ی بزرگ به اندازه ی تمام خاطراتم تو دلم سنگینی می کنه. یه غده به نام پونزده سالگی . باید با چهارده سالگی خدا حافظی کنم. با تمام عزیز اش. با تمام دلگرفتگی هاش . با یه کلاس خاص که تو دنیا نظیر نداشت. من شاید از یک سه شنبه روزی بشم: من فلفل نمکی . پانزده ساله. حتی فکر کردن بهش هم وحشتناکه. واقعا نمی خوام . هر سال پاییز رو روز شماری می کردم تا به یه تاریخ برسم. اما امسال روز شماری می کنم و هر چی بیشتر می گذره تاسف می خورم. تاسف این که من دارم پونزده ساله میشم. من چهارده سالگی رو با تمام خاطراتش دارم می ذارم زمین. ویک لباس دیگه به نام پونزده سالگی می پوشم. من دارم می رم به پله ی پونزدهم. در حالی که بیشتر دوست هام رو پله ی چهاردهم ایستادن و دارن با من خدا حافظی می کنن. چه تراژدی غمناکیه این پونزده سالگی. من خستم. و خسته تر هم میشم. من فقط یه چیزو می خوام. این که چهاده سالگی رو تا پایان عمرم به همراه داشته باشم. خدایا این واقعا آرزوی بزرگیه؟ خدایا ازت خواهش می کنم.من می خوام رو پله ی چهاردهم بمونم.من می خوام پیش دوستای چهارده ساله و خورده ایم بمونم. من متعلق به چهارده سالگی ام.من متعلق به اون کلاس خاص ام. کلاس خاص چهارده ساله و خورده ای ها گنجایش یک پونزده ساله رو نداره. هیچ . امروز پنج شنبس و دقیقا چهل و هفت روز دیگه مونده تا یک سه شنبه نامی که من رو صدا می کنن پونزده ساله. من فلفل نمکی چهل و هفت روز دیگه فرصت دارم. فقط چهلو هفت روزو هزار و صد و بیست و هشت ساعت و شصت و هفت هزار و ششصد و هشتاد دقیقه و چهار میلیون و شصت هزار و هشتصد ثانیه .
چه قدر کم.
یا زینب
[ پنج شنبه 89/7/22 ] [ 8:37 عصر ] [ فلفل ]
[ نظرات () ]
پیشانی ام را بر پیشانی خاکی ات می گذارم. حالا شاید شبیه قطعه ی گلی شده است. لبانم را نزدیکت می آورم و می بوسمت. اشک هایم بی اجازه خیست می کنند. تو فقط مرا نگاه می کنی. تنها جمله ای که به ذهم می رسد این است:
خدایا غلط کردم.
[ چهارشنبه 89/7/21 ] [ 4:49 عصر ] [ فلفل ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |