سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کاش که با هم باشیم
 

ببخش ما را !

که مسلمانیمان تو را یاد مسلمانی بعضی ها می اندازد...

بعضی هایی که عاقبتشان عاقبت شقی ترین آدم های تاریخ شد... 

ببخش ما را...!

که کنار مسلمانی مان 

شراب دروغ سر می کشیم  

گوشت حرام غیبت را با میل ،

با رغبت 

می خوریم

و با نگاه هایمان چنان از دیدن مناظر حرام لذت می بریم 

که هیچ لذتی از نعمت های تو به پایش نمی رسد... 

ببخش پیامبر مهربانی و امید...!

ببخش ما را به خاطر مسلمان بودنمان...!

به خاطر کار های خوب آغشته به ریا!

به خاطر ثواب های آلوده به منت!

به خاطر نماز و روزه های مسموم به عجب و تکبر!

اصلا ببخش که ما شدیم بچه مسلمان!

و بدتر از آن بچه شیعه!

خدا می داند که چقدر به خاطر مسلمان بودنمان اذیتت کردیم... 

چقدر به خاطر شیعه بودنمان ــ شیعه ی الکی بودنمان ــ آتش به جانت زدیم... 

ببخش ما را پیام بر مهربانی 

پیام بر نور 

پیام بر امید..

ببخش ما را به خاطر این حیات مصنوعی..!

کاش ما ، ما نبودیم...

کاش مسلمانیمان حداقلش به درد خودمان می خورد...

کاش خدا برایمان غیبت را تجویز نمی کرد...!

که این فراموش کاری تا عمق دینمان 

تا عمق ایمانمان 

و تا عمق عشقمان نفوذ کند...

ببخش ما را که چند قرن است پسرت را منتظر گذاشتیم بی آن که کمی ایمان بیاوریم 

به فصل بی کسی ... 

بی پدری .. 

یتیمی ... 

ببخش بی عرضگی ما را..!

پایان صفر آغاز بدی ما بود...

هر روز ظالم تر شدیم به خودمان...

به اهل بیتتان

به قرآنتان... 

ببخش که تو رفتی و با تو ایمانمان هم رفت... 

ببخش که تو رفتی و بت ها این بار توی قلبمان برپا شدند...

و دیگر هیچ ابراهیمی را از اهل بیت تو به قلبمان راه ندادیم تا بشکند بت های سیاه را... 

ببخش که پسرت تنهاست!

ببخش به خاطر قلب شکسته اش!

به خاطر چشمان خیسش!

ببخش که ما ظالمیم در لباس یک مظلوم!

ببخش که ما گرگیم در لباس یک میش!

کاش نمی رفتی و یتیممان نمی کردی...!

کاش آدم ها این قدر زود بعد از تو ذاتشان را نمایان نمی کردند...

کاش دستان پهلوان ها را نمی بستند 

حرمت مادران را وسط کوچه نمی شکستند

به جنازه ی غریب ترین مرد شهر تیراندازی نمی کردند 

و توی بیابان جشن غریب کشی و مظلوم کشی راه نمی انداختند... 

که بعد از آن پسرانشان راه پدران را ادامه دهند...

ببخش... 

تاریخ را و مردمانش را... 

ببخش مادران و فرزاندانشان را ... 

ببخش پدران و پسرانشان را .. 

ببخش پیامبر!

مادرانمان هر وقت از تو گفتند از مهربانی ات گفتند

هر وقت از تو گفتند از عیادتت از آن پیرزنی گفتند که خاکروبه بر سرت می ریخت 

هر وقت از تو گفتند از عشق تو به فاطمه گفتند 

از عشق تو به علی گفتند..

مهربان!

تو برای دشمنانت هم دعا می کردی...

گرچه ما دشمنت نیستیم اما کم داغ به دل تو و پسرت نگذاشتیم...

مهربان!

اگر صدای بی صدایمان به تو می رسد

اگر گناه صدایمان را خفه نکرده 

اگر هنوز نوری، کورسوی ایمانی توی قلب سیاهمان می بینی 

دعایمان کن!

دعایمان کن که این قاعده ی همیشگی تاریخ را به هم بزنیم 

و نگذاریم که این تاریخ لعنتی ظلم کردن و ظلم کشیدن دوباره تکرار شود...

دعایمان کن مهربان!

دعایمان کن تا تا به هم بزنیم قاعده ی تکرار تاریخ را!

دعایمان کن آن قدر بد نشویم که شمر بشویم..

مهربان!

آیا این همه خجالت و شرمندگی و سیاهی کافی نیست 

تا به رسم کودکان یتیم دستی به سرمان بکشی و نوازشمان کنی...؟

تو که یتیمی را خوب می فهمی...!

تو که می دانی ما چقدر دل شکسته ایم...

خسته ایم ...

 

baghi_fatemie_90_20110427_2077693834 (small).jpg

 

 

 

 

یا الله...

 


[ یکشنبه 93/9/30 ] [ 4:13 عصر ] [ فلفل ] [ نظرات () ]

آیینه ها که اشتباه نمی کنند. 

می کنند؟

یعنی می شود یک بار هم که شده آیینه ها اشتباه کنند؟ 

خسته ام از همه ی آینه های خانه... 

خسته ام...

از آن دختر توی آیینه هم... 

از آن چشمان توی آیینه هم...

و از آن جسم کدری که نور را از خود عبور نمی دهد... 

جسم سخت نفوذ ناپذیر... 

به من بگو که آیینه ها اشتباه می کنند. 

 

ماهی کوچک.jpeg

 

پینوشت1:کاش یک روز صبح بلند شوم و ببینم که شفاف شده ام. درست مثل شیشه...

آن قدر شفاف که هیچ آیینه ای دیگر نتواند ظالمانه مرا به رخ خودم بکشد... 

پینوشت2:یاد آن روزها بخیر! روزهای پیش دانشگاهی!

خانوم آل رسول حرص می خورد که نگاه کن. محو شده . 

غذا نمی خوری نه؟ 

و من می خندیدم و رد می شدم... 

یاد آن روزها بخیر... 

دلم می خواهد محو شوم...

پینوشت3:

موبایل را به سختی بر می دارم . دو و نیم است . 

می خواهم به سنا ز بزنم که بلند شود برای نماز. 

گریه ام می گیرد . موبایل را می گذارم سر جایش و پتو را می کشم روی سرم .

بعد یک صدایی بلند فریاد می کشد:

خیلی بی لیاقتی...!

و اشکم سرازیر می شود روی بالش... 

پینوشت4: دعایم می کنید لطفا؟

 

 

 

 

 

یا زهرا...

 

 


[ پنج شنبه 93/9/27 ] [ 9:6 عصر ] [ فلفل ] [ نظرات () ]

عاشق که شد که یار به حالش نظر نکرد

ای خواجه درد نیست وگرنه طبیب هست...

 

 

"حافظ‌"

 

010.jpg

 

 

پینوشت:دعایم کنید لطفا!

 

 

 

یا حسین


[ سه شنبه 93/9/18 ] [ 2:4 عصر ] [ فلفل ] [ نظرات () ]

دست سنا را محکم گرفته ام تا نلرزد. از اینکه فکر کنم دستانش می لرزد می ترسم. دستان یخ کرده اش را محکم می گیرم تا فکر نکند می لرزد.

از پله های پل عابر پایین می آییم و من می گویم:چقدر خوش حالم یک جای این شهر هیئت هفتگی وجود دارد. وگرنه نمی دانستم باید چه کنم...

در تاریکی تند تند می رویم و می خندیم. خنده ی بی سبب...

هم من خیلی خوب می دانم که توی دل سنا دارد چه می گذرد و هم او خوب می داند توی دل من چه خبر است. 

هیئت هفتگی جاییست که بعضی آواره ها جمع می شوند تویش. هیئت هفتگی جاییست که بعضی بیچاره ها تویش جمع می شوند و به حال خودشان گریه می کنند.

هیئت هفتگی توی این شهر نعمتی است برای دل بعضی ها... بعضی ها که از ابتدای هفته یک بغض عجیب و غریب گریبانشان را گرفته و ول نمی کند.

بعضی ها که دوستشان توی همایش روز دانشجو برای رفتن کربلا ازشان خداحافظی می کند و با یک سوال رهاشان می کند و می رود...:

"امسال همه دارن میرن..!شما چرا نمیاین؟"

بعضی هایی که چند هفته است جلوی چشمشان دارند ساک کربلا می بندند. بعضی هایی که پشت گوشی تلفن وقت خداحافظی گریه شان می گیرد.

بعضی ها که بهشان می گویند کربلا ندیده. کربلا ندیده فردی است که میثم مطیعی با اینکه خودش می گوید نمی خواهد دلمان را بسوزاند اما در وصفشان حدیثی می خواند که ناقص الایمانند.

ناقص الایمان می پیچد توی مغزم. کربلا ندیده کسی است که دوست دارد توی هیئت هفتگی آن قدر بماند تا امام حسین(علیه السلام)  کربلایش را بدهد.

کربلا ندیده کسی است که باید صدای ناله اش از همه ی صداها بلند تر باشد.

کربلا ندیده..

اسم عجیبی است.

دستانم می لرزد وقت گفتنش. وقت نوشتنش.

کربلا ندیده! می شود سهم من ، از محرم امسال... راست گفتند که از خودشناسی به خدا شناسی باید رسید.

میثم مطیعی بعد بسم الله بدون هیچ مقدمه ای،‌ بدون این که فکر آن بعضی ها را بکند، بدون این که فکر کند ممکن است کربلا ندیده ای توی این هیئت باشد،؛می گوید:"آقا ما کربلا می خوایم..."

و می زند زیر گریه .

حرف اول را آخر می زند. حرفی که ما توان زدنش را نداشتیم. حرفی را که بغض شده بود و نمی گذاشت شب ها راحت نفس بکشیم . حرفی را که تا می خواستیم بزنیم گریه امان نمی داد. حرفی را که روی دلمان سنگینی می کرد را او زد و ما را به حال خودمان رها کرد.

آن لحظه احساس کردم دیگر هیچ چیز مهم نیست. دیگر هیچ چیز این دنیا برایم ارزشی ندارد. دیگر هیچ چیز خوش حالم نمی کند. تا آخر عمرم باید با همین غم زندگی کنم . غم کربلا را ندیدن.

باید هزار بار برای خودم خیال کنم آن لحظه ای که را چشمم می افتد به حرمش. باید فقط خیال کنم و بسوزم. یک لحظه . یک لحظه ی عجیب احساس کردم دیگر هیچ چیز توی این زندگی اهمیت ندارد.

احساس تنهایی...یک احساس تنهایی عجیب و غریب. حس اینکه اصلا صدایم نمی رسد به کسی. حتی اگر بلند بلند گریه کنم.

دیگر مهم نبود. مهم نبود که این جا هیئت هفتگی است. دیگر مهم نبود که مداح چه می خواند. مهم نبود که کجا نشسته ام .

چه اهمیتی داشت؟ چه اهمیتی داشت واقعا؟

دیگر عقلم نمی خواست چیزی را توجیه کند. دیگر دلم نمی خواست ادای عاشق هایی که هیچ چیز نمی خواهند برای خودشان را در بیاورد .

دیگر هیچ کس توی دلم نمی گفت صبر کن به بی تفاوتی هایش. صبر کن به نگاه نکردنش. صبر کن به ندید گرفتنش. صبر کن به هر چیزی که او می خواهد.

دلش نمی خواهد حتی یک نقطه ی سیاه باشد توی آن جمعیت پیاده ی به سمت کربلا . صبر کن تا سفید شوی . هم رنگ جماعت بی رنگ شوی.

صبر کن.

دیگر هیچ کس با صبر نمی خواست خفه ام کند. یک لحظه با خودم گفتم صبر؟ صبر برای کربلا ندیدن..؟

و دیگر مهم نبود که چه می شود. دیگر مهم نبود من از آن عاشق های پررو حساب بشوم یا نه. دیگر مهم نبود اصرار و سماجتم خوش نیاید به خدا...

دیگر پناهیان توی گوشم نمی گفت: عبد باید تسلیم باشد. فقط باید بگوید چشم..!

دیگر هیچ چیز اهمیتی نداشت.

من کربلا می خواستم.

سنا کربلا می خواست. آن خانمی که کنارمان نشسته بود، کربلا می خواست. 

مداح کربلا می خواست .آن ها که محکم سینه می زدند کربلا می خواستند. آن ها که صدای ناله شان بلند بود کربلا می خواستند. آن پسر بچه ای که با مادرش حرف می زد هم کربلا می خواست.

کربلا خواستن یعنی از امام حسین بخواهی نگاهت کند. تو را هم حساب کند.

حالا که از دیشب فاصله گرفته ام. حالا که مثل یک پرنده ی بیمار افتاده ام گوشه ی قفس روزمرگی هایم. حالا که کتاب دانشگاه نیم ساعت است جلویم باز است و رغبت به خواندش نمی کنم.

حالا که صبر دارد روحم را سوراخ سوراخ می کند. حالا که خودم را کربلا ندیده صدا می زنم. حالا که خوب خودم را شناخته ام .

دیگر مهم نیست چه می شود. چه می خواهد بشود. روزها می گذرد و من، یک کربلا ندیده ی از همه جا بی خبر، بزرگ و بزرگ و بزرگ تر می شوم.

و غم...

این غم متلاشی کننده با من می ماند تا وقتی که بیایند دستم را بگیرند و ببرندم رو به روی حرمش. 

بعدش دیگر مهم نیست . 

یعنی..

بعدش دیگر در تصوراتم نمی گنجد...

 

 

 

 

 

 

پینوشت: تا جنون فاصله ای نیست از این جا که منم...

 

 

 

 

 

یا حسین

 


[ دوشنبه 93/9/17 ] [ 1:12 عصر ] [ فلفل ] [ نظرات () ]

دوست دارم زمان طولانی شود. دوست دارم نهم آذر نود و سه کش بیاید. 

دوست دارم آن آفتاب گرم که پهن شده بود روی فرش های شبستان مسجد دانشگاه کش بیاید و کل شبستان را بگیرد. 

دوست دارم خنده های دوستانم امتداد پیدا کند. طولانی شود. دوست دارم لبخند تک تکشان را توی ذهنم ثبت کنم. 

دوست دارم خواهرم همیشه بخندد. به من نگاه کند و لبخند بزند. دوست دارم نجمه همیشه این طور لبخند بزند. دوست دارم هدی همیشه از آن نگاه های مهربانانه کند. 

دوست دارم پولی همیشه این طور مظلومانه به بقیه نگاه کند که دارند پشت سرهم اذیتش می کنند. دوست دارم پگاه تعجب کند و بگوید:یا حسین... از آن یا حسین های مخصوص خودش و من و پولی ریسه برویم. 

دوست دارم زهرا غیاث پفک بخورد و بلند بخندد و یک دفعه ساکت شود و بگوید:نکنه آقایون اون ور صدامونو شنیده باشند. 

دوست دارم کش بیاید زمان. این زمان زودگذر فراموشکار... 

دوست دارم آفتابی که روی فرش شبستان افتاده جمع کوچمان را توی بغلش بگیرد و گرم کند. دوست دارم خواهرم را محکم بغل کنم. دوست دارم لپ یخ زده ی پولی را مدام ببوسم و او از آن خنده های مخصوص خودش تحویلم بدهد. دوست دارم نجمه آن قدر فشارم بدهد که جدایی و دوری از او پاک یادم برود. دوست دارم پگاه مدام به من لبخند بزند . دوست دارم هدی را بغل کنم و او آرام به من بگوید:دخترخاله ی آقامون...!

نهم آذر نود و سه کش بیاید. کش بیاید تا دی... تا بهمن... تا اسفند... تا تمام زندگی. 

دوست دارم تمام کیک هایی که از این به بعد می خورم مزه ی آن کیک نسکافه ای را بدهد که سنا خریده بود. دوست دارم آرزویی که قبل فوت کردن شمع های نوزده سالگی کردم برآورده شود. 

دوست دارم عطیه بلند بلند بخندد پشت تلفن و من فقط به صدای خنده های او گوش بدهم...

کاش عطر خوش نوزده سالگی پخش بشود توی تمام زندگی ام. لابه لای تمام خاطراتم. لابه لای تمام آرزوهایم.

کاش چشمان بابا همیشه آبی باشند. آبی و خیس. وقتی دارم شمع نوزده سالگی را فوت می کنم. 

کاش موهای مادر همیشه همین رنگی بمانند. بی هیچ تار موی سفیدی. 

کاش تمام عکس های آلبوم موبایلم پر باشد از لبخند های رنگی رنگی خانواده ام، دوستانم و خودم....

کاش هیج وقت امروز را یادم نرود. 

کاش نوزده سالگی امتداد پیدا کند تا تمام روزهای سخت در پیش... 

کاش لبخند شیرین دوستانم امتداد پیدا کند تا تمام روزهای دشوار در پیش... 

کاش چشمان آبی بابا هیچ وقت نگاهش را از من برندارد. 

کاش دستان گرم مادر هیچ وقت از پشتم برداشته نشود. 

و کاش خنده های علی همیشه بپیچد توی خانه مان... 

کاش خدا مسنجاب کند دعاهای امسالم را...

کاش می شد از نردبام آسمان بالا رفت و روی ماهش را بوسید. 

کاش می شد فرشته ها امشب بیایند آن حرف درگوشی ام را ببرند پیش خدا. 

کاش می شد عطر نوزده سالگی را زد به تن تمام لحظه های زندگی ام...

کاش بشود...

کاش آن قدر بنده ی خوبی برایت می بودم که وقتی لطفت مثل باران پاییزی می بارد روی زندگی ام این قدر شرمنده ات نمی شدم...

کاش یکی از کاش های تو هم برآورده می شد خدا...

خدا جان بنده های عاصی...

کاش جنابتان ما را هم برای خودش می کرد. من و نوزده سالگی و دعای نوزده سالگی را...

دوست دارم مقاومت کنم. تا آخرین لحظه که خواب می آید و آرام آرام دستانش را می کشد روی چشمانم...

دوست دارم تا آخرین لحظات امروز بیدار باشم...

تا آخرین لحظات...

و هیچ وقت این عطر خوشی را که از نوزده سالگی به مشامم می رسد فراموش نکنم...

 

screenshot_2014-11-30-13-00-36~2.jpg

 

پینوشت:تولدت مبارک فاطمه سادات خانوم!

پینوشت2:هنوز هم خانوم کنار اسمم نچسب است. نه لیلا؟

 

 

 

 

 

یا صاحب الزمان


[ یکشنبه 93/9/9 ] [ 11:37 عصر ] [ فلفل ] [ نظرات () ]

مثل دریا می ماند مادر!

یک موج می آید و تو را با خودش می برد. 

و تو هیچ کاری از دستت بر نمی آید جز اینکه مدام به هوا چنگ بزنی... 

مثل موج های دریا می ماند مادر... 

یک دفعه چشم باز می کنی و می بینی جز آسمان آبی بالای سرت هیچ چیز دیگر نیست. تا چشم کار می کند آب است.

و تو شده ای یکی از قطرات دریا. دیگر خودت هم خودت را نمی شناسی.

همه چیز آبی می شود. 

آبی آبی آبی... 

مواظب باش دخترم...!

مواظب باش مادر!

مطمئن باش یکی آن طرف ساحل منتظرت هست. 

تا دستان یخ کرده ات را بگیرد میان دستانش...

و آرامش یک دنیا را بریزد توی قلبت. 

آن وقت دیگر هیچ وقت هیچ وقت هیچ وقت نمی ترسی از لب ساحل ایستادن. 

خودت را بسپار...!

مثل مادر نباش...!

خودخواه و از خودراضی!

مادر خیر تو را می خواهد.......................................................... . . . 

 

 

 

 

 

 

 

یا زهرا


[ جمعه 93/9/7 ] [ 1:24 عصر ] [ فلفل ] [ نظرات () ]

خودم را می زنم به آن راه بیراهه. 

تا علی سر صبر با کادوی تولدم بدود توی اتاق و آن را پنهان کند.

خودم را می زنم به آن راه بیراهه . 

تا علی مدام از مادر بپرسد:بیاورم؟ بیاورم مادر؟ دیگر تحمل ندارم...نمی توانم...

خودم را می زنم به آن راه بیراهه. 

توی خانه راه می روم و با خودم شعری را زمزمه می کنم. 

بگذار تلویزیون هر چقدر دلش می خواهد پیاده روی نشان بدهد. بگذار تلویزیون هر چقدر می خواهد با لیاقت ترین آدم های زمین را به رخت بکشد. 

بگذار تلویزیون تا می تواند بصره را نشان بدهد و آدم هایی که دارند تند تند راه می روند. 

بگذار میثم مطیعی مداحی کند. چکارش داری؟ تو حواست به خودت باشد که زمین نخوری...

خودم را می زنم به آن راه بیراهه . 

بگذار آقای ظریف هر چقدر دلش می خواهد با جان کری دست بدهد و لبخند بزند. بگذار آقای رئیس جمهور تا می تواند درس مذاکره بدهد به ملت.

تو حواست به خودت باشد. حواست به دل بی قرارت باشد!

خودم را می زنم به آن راه بیراهه. بگذار باران خودش را بکوبد به شیشه ی پنجره. تو سرت را یک وقت از روی برگه ی روبه رویت بلند نکن.بیرون را نگاه نکن.

خودت را بزن به آن راه. 

اصلا بی خیال همه چی...

بی خیال...

تو آه ات را بکش... 

شاید رسید به آن جایی که باید برسد...

 

 

 

 

 

 

 

 

پینوشت:خیری ندیده ایم از این اختیار ها...

پینوشت:وقتی ترسناک می شوی...

 

 

 

یا زینب


[ سه شنبه 93/9/4 ] [ 6:53 عصر ] [ فلفل ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 229
بازدید دیروز: 45
کل بازدیدها: 394997