کاش که با هم باشیم
| ||
از مادر می پرسم من وقتی می خواستم به دنیا بیایم چقدر گریه کردم ؟ می گوید : زیاد . . . می گویم پس چرا حالا می خندم ؟ سرش را می گیرد پایین ، جوابی ندارد . من بغض می کنم . و بعد اشک . نمی دانم چرا دیگر اشک هایم مزه ندارند . شاید مزه ی دیگری لای دندان هایم گیر کرده باشند .
پینوشت : مسواک باید زد . دندان ها را باید شست . جور دیگر باید دید .
یا امام حسن .
[ جمعه 89/11/15 ] [ 11:31 عصر ] [ فلفل ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |