سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کاش که با هم باشیم
 

پیشانی ام را می چسبانم به شیشه ی سرد کلاس .

نفس می کشم . دایره ی تار روی صفحه ی شیشه ای هی میاید و میرود .

بچه ها جیغ می زنند . داد می زنند . می خندند .

اما من باز پیشانی ام را می چسبانم به صفحه ی شیشه ای پنجره ی کلاس تا خنک شوم .

می ترسم اگر این کار را نکنم . آتش بگیرم .

بعد دود شوم و به هوا بروم . می ترسم بسوزم .

دست هایم . صورتم . جزء  به جزء  بدنم داغ کرده .

به حیاط نگاه می کنم . چشمانم را می بندم . صفحه سیاه می شود . چشمانم را باز می کنم . حیاط می آید جلوی دماغم .

می بندم . سیاه می شود .

باز می کنم . برگی می افتد روی نیمکت سبز کنار تور بسکتبال .

نیمکت سیلی خورده . گلی شده .

بارانزده شده انگار. سبز نیست . لجنی شده .

سیاه می شود .  لجنی می شود . سیاه می شود . لجنی می شود. . . . . . . .

کاش گوش هایم را بگیرم . صدایی نشنوم . هیچ صدایی .

گوش هایم را می گیرم . چشمانم را می بندم . دهانم را مهر می کنم . و دلم را قفل می زنم .

دیگر دایره ی تار روی شیشه نقش نمی بندد .  محو شده .

شاید من هم نامریی شدم . و آدم ها .  . . . .

من دیگر نیستم .

من کم آورده ام .

 

 

 

 

 

 

 

یا صاحب الزمان . . . . عجل علی ظهورک

 


[ چهارشنبه 89/11/27 ] [ 9:36 عصر ] [ فلفل ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 64
بازدید دیروز: 24
کل بازدیدها: 395211