کاش که با هم باشیم
| ||
چشمانم که آبی شد تو نفهمیدی . نمی دانم . شاید هم فهمیدی و باز مثل آن زمان خودت را زدی به نفهمیدن . و من باز هم از دست لج بازی پانزده ساله ات ؛ لجم در آمد . صورتت خاکستری شده بود . دستم را کشیدم روی صورتت . هوا خاکی شد . و بعد تو چشمان آبی ات را باز کردی . شفافیت چشمانت و معصومیت نگاهت همان بود که بود . همان آبی که مرا تا آسمان میکشید در دریایش غرق می کرد . لپ هایت همان قرمزی مصنوعی را داشت . و خال خال های لباست هم همان شیطنت همیشگی را . می خواستم از تو بپرسم درک کردی معصومیت و مظلومیت اشکم را که در چشمانت ریخت و بعد سر خورد روی صورت خاکی ات و بعد ردی سیاه گذاشت . و نمی دانم تو فهمیدی که چرا من ندانستم رد اشک هایم سیاه شده ؟؟ باز از سر لج بازی شاید کمی خمت که کردم چشمانت را بستی . چشمانت را بستی به روی اشک هایم و رویا هایم . همیشه از سکوتت بدم می آمد . دوست داشتم با من حرف بزنی . همان طور که من همیشه با تو درد دل می کردم . همان طور که من همیشه رویاهایم را با تو تقسیم می کردم. دوست داشتم بنشینی و برایم تعریف کنی که از کجا آمدی . در کله ات چه می گذرد و چرا این قدر مغروری . یادت اگر بیاید من در را می بستم و تو را روی پاهایم می گذاشتم و می گفتم . : ببین هیچ کس نیست . هیچ کس در خانه نیست . اگر تو با من حرف بزنی کسی نمی شنود و من هم قول قول می دهم که نگویم عروسک لپ گلی ام با من حرف زده . قول می دهم . من با تمام وجود به تو قول می دادم که به کسی نگویم . و بعد چشمانم را می بستم ــ بر روی حقیقت شاید ــ و بعد تا ده می شمردم و انتظار داشتم که بعد از این همه سکوت حرف بزنی با من . ولی تو باز چشمان دریایت را بر من می بستی . و سکوت می کردی و من نا امید از سخن گویی ات تو را پرت می کردم پایین تختم . خب چکار کنم . تو با من حرف نمی زدی . و این نامردی بود که تو همه چیز مرا می دانستی و با روهایم بزرگ شدی ولی تو همیشه به من زل می زدی و حتی لبانت هم تکان نمی خورد . من به تو قول می دادم که از شکستن سکوتت حرفی نزنم اما تو باز توجهی نمی کردی . تو ؛ دختر مو طلایی بچگی های من داری باز هم مانند همان پانزده سال پیش نگاهم می کنی . و حرف نمی زنی و فقط من هستم که دارم با تو خاطره بازی می کنم . آخ که چقدر تو سنگدلی . چقدر دلت از آهن است . این همه سال که رفیق قدیمی ات را دیدی فقط نگاهش می کنی و باز سکوت . آهای دختر مو طلایی و لپ گلی من . اینجا در زیر زمین خاطره هایم . اینجا در این تاریکی عصر . فقط من هسنم و تو . در را از پشت قفل کرده ام که کسی نیاید . من چشمانم را می بندم و این دفعه تا پانزده می شمرم . تا پانزده می شمرم و بعد همین طور که چشم هایم بسته است . به حرف هایت گوش می دهم . یعنی می شود که بعد از پانزده سال به حرف بیایی و سکوتت را بشکنی و من بشنوم صدایت را . یعنی می شود ؟ ببین اشک هایم را . حرف بزن با من . حرف بزن عروسک خاطره های من . حرف بزن با من . ببین چشمانم را هم بستم . فقط از اشک هایم نخواه که ارادی نیست . بیا . این هم تاریکی . دیگر چه می خواهی ؟ سکوت . تاریکی . من فقط می شنوم . اشک می ریزم . برایم حرف بزن . حرف بزن عروسک مهربان خاطره هایم .
یا علی مدد
[ پنج شنبه 89/11/28 ] [ 8:4 عصر ] [ فلفل ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |