کاش که با هم باشیم
| ||
چشمانم را باز کردم . جز خاکستری سقف در هوای تاریک اتاق چیزی ندیدم . نیم خیز بلند شدم . پرده کشیده بود . و تمام شهر معلوم بود . ماشین ها اندازه ی یک نقطه بودند و با سرعت نور از برابرم می گذشتند . شهر روشن بود . روشن روشن . چقدر آسمان بالای سر شهر بزرگ بود . پر از ابر . من بودم پشت پنجره ی خاک گرفته ی اتاقم . و سفیدی سقف که در اثر تاریکی خاکستری بود . و شهر کوچک که انگار زیر پایم بود . ماشین بود و چراغ های بلند . و گنبد مسجد از لا به لای برج های هرم مانند غریبانه پیدا بود . دیگر نه خاک ترک خورده بود . نه حصاری که مشرف به مرز کربلا باشد . و نه سیم خارداری که پشتش تابلوی خطر مین زده باشند . شهر بود و حقارتش و مظلومیت گنبد و ماشین هایی که به اندازه ی یک نقطه بودند و با سرعت نور از برابرم می گذشتند . و آسمان ابر گرفته و غبار آلود که بی خیال فقط سربار شهر بود . شهر کوچک و تنگ بود . پر از دود بود . و یک شادی مصنوعی که حالت را به هم می زد . نه استخوانی . نه شهید گمنامی . نه پلاکی که رویش یا صاحب الزمان بدرخشد . تا می توانی غربت و آلودگی پیدا می شد . به جای آرامش و صفا . این جا دیگر جنوب محل تلاقی عشق و ایمان نیست . اینجا همان تهران خاک گرفته و دو روی خودمان است که چهره ی کثیفش را پشت تیر چراغ برق های بلند شهر پنهان کرده . بله . اینجا تهران است . نه محل اشک است . نه محل آرامش و نه هیچ چیز دیگر . اینجا محل روزمرگی ها و کثیفی هاست . اشتباه نکن . اینجا تهران است .
یا صاحب الزمان . [ دوشنبه 89/12/16 ] [ 4:59 عصر ] [ فلفل ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |