سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کاش که با هم باشیم
 

دخترک آن گوشه تنها نشسته بود روی برف و یکی یکی به خاموش شدن کبریت های درون دستش نگاه می کرد .

کبریت به کبریت .

و دیگر پشت آن سایه ی نوری که روی تاریکی شب زمستان می افتاد مرغ بریان و لباس های زیبا و تصویر مادر را نمی دید .

بی قرار فقط دنبال گرمای کبریت های درون دستش بود که برایش حکم یک بخاری عظیم  در یک سرسرای بزرگ را داشت .

و کسی در آن حوالی نبود تا  به دخترک کبریت فروش بگوید این قدر زود  کبریت هایت را  مصرف نکن .  اگر تمام این همدم تاریکی ها برود

دیگر نوری نمی ماند که اتاق دلت را روشن کند و گرما  . . . و دیگر گرمایی  نیست تا اشک های یخی ات را ذوب کند و تو بار دیگر جان بدهی از حرارتش .

کسی نبود که به دختر بگوید صبر کن . کبریت هایت را نگه دار. تو اگر سرت را بالا بگیری و به آسمان نگاه کنی مشعلی را می بینی که تمام

کائنات خود را با آن گرم می کنند . این مشعل دیگر مثل آن مرغ بریان و لباس های گران قیمت نیست که در هجوم نور کبریت هایت روشن شود . نه !

این مشعل تنها حقیقتی ایست که در این همه مجازی بودن می توانی بیابی .

همه چیز را فراموش کن دخترک کبریت فروش . چوب هایت را بگذار برای یادگاری در دفتر کهنه و سالخورده ی خاطراتت .

این بار  به مشعلی فکر کن که اگر دل ببندی به او فردا صبح در گرگ و میش این دنیا کسی دیگر نیست که تو خواهش کنی کبریت هایت را بخرد .

این بار تو می شوی صاحب همه ی مشعل های دنیا و چه بسا مردمان دیگر داستانی را نفهمند که با یک دخترک تنها و کبریت فروش شروع می شود . . . .

 

 

 


یا زهرا . .  .

 

 

 


[ یکشنبه 90/1/28 ] [ 12:14 صبح ] [ فلفل ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 376
بازدید دیروز: 227
کل بازدیدها: 395750