سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کاش که با هم باشیم
 

 

سلام نیما .

سلام .

نمی خواهم اداری و رسمی مثل همان نامه ها که در کتاب زبان فارسی مان پر است . گوشه ی سمت چپ نامه ام تاریخی بزنم . بعد موضوع را زیر بسمه تعالی بنویسم .

و بعد از سر خط شروع کنم :

جناب اقای نیما یوشیج .

با سلام و احترام .

به خدمت شما می رسانم . که . . . . .

نه . نه تاریخی در کار است و نه موضوعی . و نمی خواهم از سردی سلامم بدن سردت ؛ سرد تر از این که هست بشود .می خواهم یک نامه ی دوستانه بنویسم برایت . برای شاعری که هیچ کس نفهمیدش . و هنوز هم که هنوز

است مردمان دوست ندارندش .  و جمله ی یادم تو را فراموش را هر بار مرور می کنند و تو و شعر هایت را در زباله دانی تاریخ انداخته اند .

شاید همان تاریخی باشد که همیشه پر تکلف گوشه ی سمت چپ نامه های بی هدفشان نقش می زنند . می خواهم از ته دلم برای شاعری قلم بزنم که با تمام جانش روح دمید در شعر هایمان . برای تو نیما .

و من چقدر دیر رسیدم به شعرت که می گفتی .

گرم یاد آوری یا نه .

من از یادت نمی کاهم.

تو را من چشم در راهم .

و شاید تو چشم در راه من بودی . یا ما . یا آن ها که هر سال کتاب ادبیاتشان را بی حوصله باز می کنند و می رسند به شعر تو .

تو را من چشم در راهم .

و تو از لای کاغذ های سنگین کتاب ادبیات فریاد می زدی که چشم در راهی . چشم در راه کسی که بر حسب تقدیر بیاید و بخواند شعر هایت را ؛ و گرم شود از گرمای دستانت که روزی تند تند در خیابان های سرد کاغذ می

دویدند . شاعر پر توان یوش . این نامه را می نویسم . تا جواب تمام انتظارت را بدهم . و بگویم که من با   یادم تو را فراموش هایی   که مردم تکرار می کنند ؛سنخیتی ندارم . می خواستم بگویم که من هم از یاد تو نمی کاهم .

تو فراموش ناشدنی هستی . دیگر انتظار نکش نیما . دیگر نگو من چشم در راهم . نمی گذارم انتظار بکشی و فقط جایت در کتاب ادبیات باشد و دیگر هیچ . تو تاریخی نیستی . با تاریخ غریبه ای . تو را باید در حال دید . آینده

ای نیست . گذشته هم رنگ باخته . شعر هایت را باید همین الان خواند . در شاخ تلاجن هایت باید همین الان گشت و گذار کرد . تو فقط برای تندیس ها و کتاب های ادبی نیستی .

تو و شعر های بی ریا و بی تکلفت متعلق است به کسانی که مامنی می خواهند برای خیالشان . برای عشق هایشان و برای خاطره هایشان. تو گذشته نیستی و جایت هم در کتاب های تاریخ ادبیات نیست .

دیگر نگو نیما. دیگر این قدر بلند با کلماتت فریاد نکش . من دیگر نمی گذارم که تو بگویی چشم در راهی . و بار ها با خودت و قلمت تکرار کنی که فراموش نمی کنی حتی اگر فراموش بشوی .

پس دیگر این قدر مظلومانه و بی صدا در کتاب ادبیات مرا نگاه نکن . دلم می گیرد . در چشم هایت انتظار ریخته . شکایتی نداری . تو فقط نگاه می کنی . نگاهت انگار آتش می زند به ورق های پر از کلمات کتاب ادبیات .

خیالت تخت نیما .

این بار شاید تو زیر خروار ها خک مرا فراموش کنی . ولی من عین کوه ایستاده ام پشت شعر و شکایتت .و این بار من به تو می گویم .

گرم یاد آوری این خسته ی دلتنگ را

یا نه . 

من از یادت نمی کاهم .

تو را من چشم در راهم .

 

 

 

 

یا علی مدد

 

 

 


[ سه شنبه 90/2/6 ] [ 10:17 عصر ] [ فلفل ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 307
بازدید دیروز: 227
کل بازدیدها: 395681