سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کاش که با هم باشیم
 

پیروز مندانه آخرین قطعه ی پازل را گذاشت .

بلند شد .

به قاب پازلی اش که ریز ریز کنار هم چیده شده بود نگاه کرد .

از ته دل خوش حال بود . 

حالا از آن همه در هم ریختگی قطعه های گیج ؛ تصویر طلوع آفتاب به خوبی خود نمایی می کرد . 


@@@@@@@


اول قطعه های پرتو های نور را برداشت .

بعد یک به یک قطعه های چمن زار را که انگار جان گرفته بود از نور آفتاب پازلی ، خراب کرد .

بعد هم یک دفعه آسمان آبی را به هم ریخت .

قطعه ها دوباره گیج شدند .

دست هایش را گرفت جلوی ابر چشمانش .

قطعه های آسمان بارانی شده بودند  . . . 

و چمن زار این بار دیگر از باران شور آن ابر ها خیس شده بود .

ولی آفتاب هنوز صبورانه می تابید .


 

 

 


[ پنج شنبه 90/2/8 ] [ 3:8 عصر ] [ فلفل ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 327
بازدید دیروز: 227
کل بازدیدها: 395701