کاش که با هم باشیم
 

حوصلم سر رفته بود و اینقدر کتاب خونده بودم چشام به شدت درد می کرد.

از جام بلند شدم و رفتم دم پنجره

پرده رو کنار زدم عصر بود و بچه های همسایه همه ریخته بودن تو کوچه.

از طبقه ی پنجم حیاط همه ی خونه ها معلوم بود

از ته کوچه شروع کردم به نگاه کردن حیاط ها بالا پشت بوم ها.

این کارو از بچگی دوست داشتم.(چقدر دلم برای بچگی تنگ شده)

توی حیاط اول یه خانومی که زیاد سر و وضعش خوب نبود داشت حیاطو می شست . دلم براش کلی سوخت.

بالا پشت بوم رو نگاه کردم چقدر ماهواره بود.

اینقدر که فکر کنم آدم حتی نمی تونست راه بره.

حیاط بعدی رو که یه چیزی شبیه پارکینگ بود رو دوست نداشتم.

دو تا ماشین توش بود .یه پراید مشکی با یه پژو ی 405 نقره ای .

پراید مشکی به نظرم خیلی خسته بود.

رو بالا پشت بومش کلی جعبه و خرت و پرت های دیگه ای بود که به خاطر منظره ی خسته کنندش حوصله نداشتم با دقت نگاه کنم.

تو حیاط بغلی رو نگاه کردم حیاط تمیز بود و همه چی سر جاش .

کوشه ی حیاطو که نگاه کردم . یه لحظه ناراحت شدم دلم به حال خودمو همه ی آدم بزرگا سوخت.

گوشه حیاط دو تا دختر بچه یه پارچه ی با چارخونه های درشت پهن کرده بودن

پارچه نه خیلی بزرگ بود و نه خیلی کوچیک.

گوشه ی پارچه رو با دقت نگاه کردم کلی وسایل آشپز خونه بود

مثل قابلمه ی کوچیک، تابه، رنده و ... کلی دیگه که من از طبقه ی پنجم نمی دیدم.

گوشه ی دیگه یه بالش صورتی به دیوار تکیه داده شده بود

کنار پارچه یه عالمه خوراکی مثل پفک و چیپس و لواشک و کاکائو بود.

(تو دلم گفتم چه خانواده ی مرفه ی و تو دلم هم به خودم خندیدم)

یکی از دخترا داشت با دوچرخه دور حیاط می چرخید و چادر گل گلی سفیدش رو به زور جمع می کرد.

اون یکی دختر داشت شروع می کرد به غذا درست کردن.

در پفک رو باز کرد و چند تا پفک ریخت توی تابه.

تابه رو گرفت دستش و کلی تکون داد (شاید می خواست پفک ها خوب سرخ بشن)

بعد لواشک و باز کردو پوستشو با وسواس زیادی جدا کرد.

لواشک ها رو گذاشت تو بشقابو بعد تابه رو مثلا از رو گاز برداشت و گذاشت روی پارچه ی چار خونه .

دونه دونه پفک ها رو توی لواشک ها می پیچید و می ذاشت توی یه بشقاب دیگه

بعد از دو سه دقیقه آروم به دوستش اشاره کرد که بیا.

دوستش هم از خدا خواسته دوچرخه رو کنار دیوار با وسواس فراوونی پارک کرد.

رفت پشت در نامرئی خونه دستشو بالا برد و زنگ نا مرئی رو فشار داد

دوست داشتم تا شب اونا رو نگاه کنم. و به حالشون غبطه بخورم.

چه قدر کثیف شدیم . متاسفم برای خودم و همه ی اونایی که با زور بزرگ شدن.

دختر ها با خوش حالی و تند تند ساندویچ پفک رو می خوردند.

بعد که تموم شد همون دختر که به اصطلاح خانوم خونه بود بشقابو کنار رنده جا سازی کرد.

دختری که به اصطلاح آقای خونه بود بالش صورتی رو از کنار دیوار برداشت گذاشت زیر سرش و کمی جا برای خانوم خونه گذاشت.

خانوم خونه هم کنار اقا دراز کشید.

با هم توی اون گرما صحبت می کردند و می خندیدند.

دوست داشتم برم باهاشون بازی کنم ولی اگه می دیدند من اینقدر بزرگم ازم خجالت می کشیدند.

از خودم بدم اومد.

پرده رو با عصبانیت ول کردم.

از دست خودم عصبانی بودم ونمی دونستم چی کار کنم.

روی مبل نشستم و چشامو بستم و سعی کردم به خودم فکر نکنم.

 

یا مهدی

 

 

 

 


[ سه شنبه 89/4/29 ] [ 1:42 عصر ] [ فلفل ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 20
بازدید دیروز: 52
کل بازدیدها: 398758