سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کاش که با هم باشیم
 

محکم در را کوبید طوری که پژواک صدای در زندان درون سلول ها رسوخ کرد . زندانیان به صدا عادت داشتند . دسته ی پر از کلید به کمربندش اویزان بود  و صدای جرینگ جرینگ خوردن کلید ها

در آن صبح دلگیر و نفس گیر زندان شاید می توانست قلب پر از احساسش را فراموشی بدهد . تن نسیم اگر چه با  سیم خاردار های دور زندان  خراشیده شده بود ، یا اگر چه بوی زندان می داد اما باز هم

صورت پر از مهربانی اش را نرم نرمک نوازش می کرد . نسیم زخمی بود مثل احساس او . زخمی ، از تمام سیم خاردار هایی که بی رحمانه بر صورت احساسش چنگ زده بودند.

اما هر کس که نمی دانست خودش که می فهمید چه قدر قلب پر از امیدی دارد . و خیال چه قدر هم بازی خوبی برای زمان های تهی و  از جنس خلاء زندان بود .

روی صندلی که دقیقا پشت میله های خاکستری قرار داشت می نشست و با یک خیال ناب و عشقی وصف ناشدنی شعر می گفت . گاهی حافظش را باز می کرد ، بوی عطر نارنج شعر حافظ

دیگر غریبگی نداشت با محیط بی رحم زندان . دیگر شاید می شد با اواز  کلید های بی قرار که بوی ازادی می دادند شعر حافظ خواند و دیگر هیچ نشنید جز حرف های خوش بوی حافظ .

هیچ دزدی از عشق او به کلمات نمی فهمید و هیچ قاتلی هم مرگ تدریجی احساسش را در زندان درک نمی کرد . هیچ بدهکاری طلب اشک های او از زندگی را نمی فهمید و هیچ معتادی از اعتیاد او به شعر های حافظ

با خبر نبود . اعتیادی که هر روز صبح با تزریق شعر به رگ های نازک روحش او را زنده نگاه می داشت . مهمان زندان بان هر روز قاصدک ها بودند که به راحتی از لای میله های یخ کرده ی زندان رد می شدند و

می نشستند لای دفتر شعرش . زندان بان در کنار سردی آفتاب حیاط چند متری زندان ، اشعه های خورشید را با تمام وجودش احساس می کرد .

زندانبان زندان قصه ی ما اگر چه در زندان بود ، اگر چه گاهی صدای نعره های زندانیان روحش را خط خطی می کردند ، اما قلبش پر بود از احساس و خیال و امید و البته شعر . زندانبان اگر چه هر صبح

به دزد های شهر سلام می داد و شب ها با میله های خاکستری زندان وداع می کرد ، اما روحش را که در ترازوی عشق می گذاشتی سبک سبک بود .

روحش انگار ارام و قرار نداشت در بدنش . فکر پرواز را می شد در ذهنش پیدا کرد . زندانبان می توانست با فرش خیالش در آسمان پرواز کند . حتی اگر صندلی سفیدش پشت میله های زندان بوده باشد ؛

حتی اگر رد پای یک خراش عمیق روی روحش پیدا باشد . زندانبان می دانست که از زندان هم می شود به اسمان رسید و پرواز کرد . می شد . . .

 

 

 

 

 

 

 

 

 

یا مهدی . . .


[ سه شنبه 90/4/28 ] [ 10:41 عصر ] [ فلفل ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 180
بازدید دیروز: 7
کل بازدیدها: 396052