سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کاش که با هم باشیم
 

راوی آخر داستان را این طور روایت کرد : کلاغ خسته شد از نرسیدن ها  . از داستان  مادر بزرگ هایی که بدون توجه به آوارگی او همیشه می گفتند " کلاغه به خونش نرسید ".

خسته شد از خنده ی بچه هایی که به او مثل یک بازیچه نگاه می کردند . آرایه ی تضاد قشنگی بود . مادر بزرگ ها دروغ گو شده بودند . ولی این بار کلاغ دیگر اواره نبود .

این دفعه قبل از  این که مادر بزرگ ، قصه را آن طور که می خواست تمام کند فهمید که همه دروغ گویند . حتی مادربزرگ قصه ها که همیشه زیر سایه ی او تن سیاهش را خنک می کرد .

مادربزرگ های دروغ گو را این دفعه خوب شناخته بود . خوب تر از ان ، خانه ای که وجود نداشت و او هر بار در طول قصه سرگردان پناهی بود که راستش بی پناهی بود .

کلاغ این دفعه تصمیم گرفت بی حرکت بنشیند یک جا و بی سرو صدا فقط شنونده ی داستان های دروغین مادربزرگ ها باشد . بنشیند و در سکوت بدون این که دیگر دنبال پناهی دروغین بگردد

تماشاچی این بازی باشد . دروغ هایی که حتی شخصیت های داستان مادربزرگ هم گولش را خورده بودند .

و خیلی وقت است کلاغ قصه ها پیدایش نیست .

گم و گور شده انگار .

این دفعه مادر بزرگ ها دیگر نمی توانند دروغ بگویند . این دفعه دیگر کسی نمی تواند به آوارگی کلاغ ها بخندد .

کلاغ ها خیلی وقت است که از داستان ما پر کشیده اند .خیلی وقت است .

 

 

 

 

 

 

 

 

 

یا علی


[ چهارشنبه 90/5/5 ] [ 11:20 عصر ] [ فلفل ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 209
بازدید دیروز: 227
کل بازدیدها: 395583