سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کاش که با هم باشیم
 

امروز به عیادت کتاب های کتاب خانه ام رفتم . حالشان زیاد خوب نبود .

سرفه می کردند و با هر سرفه شان کلی حرف و کلمه به صورتم می پاشید .

کتاب هایم از بی وفایی من مریض شده بودند . کتاب شعری را برداشتم . روی سرش دستی کشیدم .

گرد و خاک زیر پرتوی افتاب می رقصید و من غصه دار می شدم از این همه فراموشی .

از این که کتاب های کتابخانه ام در عین جوانی پیرشده بوده اند  .

نگاهم نمی کردند .  این را کلمات درون کتاب بهتر از من فهمیدند .

شاکی بودند . حق هم داشتند . من هر روز ان ها را می دیدم و باز بی توجه به گرد و غباری که رویشان نشسته بود رد می شدم .

من امروز با غم کتاب هایم غصه دار شدم .

بلند شو . مرا نگاه نکن . از جان کلمات چه می خواهی ؟

چه چیز را باید بفهمی ؟

بلند شو فکری کن به حال کتاب های دوست داشتنی ات که سال هاست گرمای دستت کلماتشان را به وجد نیاورده .

بلند شو دستمال گل گلی آشپز خانه را بردار و به عیادتشان برو .

آن ها سال هاست از پشت شیشه ی کتابخانه ات چشم به راه تواند .

 

 

 

 

 

پینوشت :  . . . به پاس عشقی که به هم می ورزیم . . .

 

 

 

یا علی


[ چهارشنبه 90/5/26 ] [ 2:3 صبح ] [ فلفل ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 169
بازدید دیروز: 227
کل بازدیدها: 395543