سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کاش که با هم باشیم
 

می نشیند جلوی چشمان من روی متکای نرم و قرمز که حکم پشتی را دارد برایش . آخی می گوید و استخوان هایش که حالا تو خالی شده اند صدایی می دهند و درد پای او را تصدیق می کنند . 

کاسه ی فیروزه ای زغال اخته را جلوی خودش می کشد و کمی با دست ، نمکی می ریزد روی ترشی گس زغال اخته ها . از بالای عینک دور سیاهش که با کش شلوار بابا به پشت سرش وصل کرده،

به من نگاهی می اندازد و می گوید :" بیا . بیا عزیز دلم . بیا کمی ملچ مولوچ کن دلم باز شود ." وقتی حرف می زند لپ هایش پر و خالی می شوند . لثه های صورتی بی دندانش به هم می خورند و

چین و  چروک صورتش باز و بسته می شوند . از مردمک قهوه ای چشمانش مهربانی می بارد و من مجذوب نگاه بی ریایش شده ام . کاسه را کمی تکان می دهد تا شوری نمک به همه زغال اخته ها برسد .

می گوید :" چرا نشسته ای آن جا مادر ؟ بیا . بیا ببین چه چشمکی می زنند بلا سوخته ها . " و من هم دهنم بی اختیار آب می افتد . دوست دارم  بروم چارقد سفیدش را بگیرم و فقط بویش را در ذهنم بسپارم .

موهای حنایی بافته شده ، روی شانه هایش  مدام تکان تکان می خورند . چشمانش را ریز می کند و زل می زند به من . از آن لبخند های مجانی تحویلم می دهد و می گوید :" نکند جن زده شده ای ؟ هان ؟

راستش را بگو بلا سوخته " و من به او می خندم  و او بلندتر قهقهه می زند .

دوربین قدیمی ام را از توی کوله پشتی بیرون می کشم و می گویم " "ننجون " کمی بخندید ". یک زغال اخته گوشه ی لپش گیر کرده . چین های پیشانی اش پر گره تر می شوند و بعد لبخندی شیرین را تحویل دوربین

من می دهد . صورتش را درون کادر قرارمی دهم . چارقدش هم معلوم است . حتی ان گل سینه ای که مادر برایش خریده بود . حتی تر ان زغال اخته گوشه لپش . موهای حنایی اش برق می زنند .

معصومیت صورت پر گره اش درون کادر دوربین اهنی من به خوبی پیداست . می گویم :" ننجون بگویید سییییییب . "

لبخندی زیرکانه می زند و می گوید :" زغااااااال اخته ." صدای دوربینم با صدای "ه" اخته ترکیب می شود و گوشم را قلقلک می دهد . سرم را از پشت دوربین بیرون میاورم . می خواهم جواب شیطنتش را بدهم که 

ربان سیاه توی قاب توجهم را جلب می کند . پیرزنی روی متکای قرمزی نشسته و گوشه ی لپش باد کرده . کاسه ی فیروزه ای جلویش است و انعکاس نوری که از گل سینه ی او توی چشم دوربین افتاده است .

دهانش باز است . انگار دارد حرفی می زند . انگار دارد آه می کشد . یا فریاد می زند آآآآآآآب . یا نه شاید این هجای سنگین آآآآآآآآآ که در پس قاب پنهان شده ؛

مربوط باشد به کاسه ی قیروزه ای که به گمانم درونش زغال اخته است .

عکس درون قاب چوبی با آن ربان سیاهش بدجور مرا یاد خاطره ای دور می اندازد .

دلم به شدت می گیرد .

 

 

 

 

پینوشت : گاهی بابا ها هم گریه می کنند . مخصوصا اگر مادر بزرگشان زیر انبوهی خاک 

آرام خوابیده باشد .

 لطفا فاتحه ای  بخوانید برای مادر بزرگی که با رفتنش دل پدرم بارانی تر از قبل شد .

 

 

 

 

 

 

 

 

یا علی


[ جمعه 90/5/28 ] [ 1:23 صبح ] [ فلفل ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 192
بازدید دیروز: 227
کل بازدیدها: 395566