کاش که با هم باشیم
| ||
به چشمان پدر دوباره چشم می دوزد تا مطمئن شود که اشک های او را نمی بیند . تا مطمئن شود پدرش سال هاست که نا بینا شده . آرام طوری که در آن همهمه کسی صدایشان را نشنود به پدر می گوید . " بابا ! یعنی می شود ما هم روزی این فیلم را با هم ببینیم ؟ دو نفری؟! " پدر لبخندی می زند . " معلوم است که نمی شود . آخر من که چشم ندارم . " پسرک انگار که چیزی تازه را کشف کرده باشد پدر را می بوسد و می گوید . " خب من در حالی که فیلم را می بینم ، برای شما هم توضیح می دهم . " پدر می گوید " خوب است پس مشکل حل شد ." پسرک بی اختیار اشک هایش روی کاشی های پیاده رو می ریزد و به تمام لحظات شادی که قرار است روزی در سینما بگذرانند لبخند می زند . به خودش قول می دهد که برای پدر همه چیز را بگوید . مو به مو . لحظه به لحظه . حتی ان جا که قهرمان فیلم در خیابان عاشق می شود . حتی ان جا که صدای ضبط ماشین تا درجه ی آخر بلند است و صدای دخترک گل فروش را نمی شنود . حتی زمانی که در عروسی اش غذا ها را روی میز می چیند . و حتی لحظه ای که تیتراژ بالا می اید . همه را برای پدر بگوید . اسم ها را بخواند . بگوید بابا کارگردانش آقای بی خیال زاده است و تهیه کننده اش آقای بی خبر . برای بابا بخواند که ته فیلم نوشته اند با تشکر از تمامی دخترک های گلفروشی که برای ان صحنه به قهرمان فیلم التماس کردند و با تشکر از تمامی کسانی که این فیلم را دیدند و به جای خنده ، اشک ریختند . پسر هم ذوق کند از این همه تشابه اسم . از این که او هم فقط گریه کرده است وقتی دخترک گلفروش گریه کرده . از این که او هم اشک ریخته است در عروسی . " بابا آمدند . فیلم تمام شده . شروع کن . بزن . سازت را کوک کرده ای ؟ " پدر سه تارش را روی پایش می گذارد . خنده ی مستانه ی عابرانی که از در خروجی سینما می ایند حواسش را پرت نمی کند . خیلی وقت است که عادت کرده بین این همه همهمه سازش را کوک کند . شروع می کند . عابران می خندند و رد می شوند و بابا ساز می زند . پسر گریه اش را با اهنگ تنظیم می کند . گریه ای بی صدا و فریادی بی صدا تر . منتظر است . شاید کسی باشد که آن ها را امشب مهمان پول خرد های ته جیبش بکند . شاید امشب پسرک به آرزویش برسد .
یا علی [ جمعه 90/6/11 ] [ 7:53 عصر ] [ فلفل ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |