کاش که با هم باشیم
| ||
چشم هایش رابست . سومری ها می جنگیدند و اشوری ها اشوب می کردند . صدای میخ می امد و میخ نوشته ها بالا و پایین می شدند . آن طرف تر کسی یک جرعه اقتصاد می نوشید با طعم پول . جامعه ی نخی در هم می لولید و کسی لبخند می زد . کلاف نخ پیچیده تر می شد . یکی شعر می خواند و ارایه ها دور سرش می چرخیدند . او هم می چرخید . کوه ها چشمک می زدند و کره ی زمین مستطیل شده بود . کودکی ان وسط جیغ می زد . چشم هایش را باز کرد . خواب پر کشید . اما سایه ی بی رمق خستگی هنوز چشم هایش را سنگین می کرد . حالا باید درس خواند .
این است مصائب یک دانش آموز (ع) .
غم نوشت : من دانش آموزم . پی غم نوشت : اللهم افرغ علینا صبرا و ثبت اقدامنا . [ سه شنبه 90/7/12 ] [ 6:14 عصر ] [ فلفل ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |