کاش که با هم باشیم
| ||
کسی از راز آقا مترسک خبر نداشت . نه ستاره ها . نه گنجشک های همیشه مهمان و نه حتی کشاورز پیر . این راز را فقط خدای تنهای آقا مترسک می دانست . آقا مترسک مزرعه ی طلایی شب ها کشیکش را می سپرد به گنجشک ها و می رفت . به همه می گفت که می رود و زود برمی گردد . هر شب همین طور بود . غروب افتاب که می زد آقا مترسک ارام و بی صدا طوری که کلاغ های خبرچین نشنوند از مزرعه خارج می شد . کسی نمی دانست که او کجا می رود . هیچ کس به جز خدا . خدا همه چی را از آن بالا می دید . می دید که که آقا مترسک ، جاده ی کنار مزرعه را می گیرد و تا انتهای ان می رود . خدا می دانست که اقا مترسک هر شب به مهمانی عکسی درون اب میرود که بسیار شبیه خودش است . خدا همه چی را از آن بالا می دید . اقا مترسک مزرعه ی طلایی عاشق شده بود . عاشق یک مترسک خانم ابی . معشوقه ی مترسک مزرعه ، خانه اش درون اب بود . خیلی مهربان بود . مثل خود اقا مترسک . وقت هایی که آقا مترسک مزرعه ارام اشک می ریخت ، مترسک خانم توی اب هم می لرزید . با تمام وجود . اخر می دانی ؟ او طاقت گریه های آقا مترسک را نداشت . اقا مترسک هر شب برای معشوقه ی ابی اش شعر می گفت . شعر هایی که بوی گندم می دادند . درد و دل می کرد و در اخر هم با جیر جیرک های کنار برکه برای مترسک خانم لالایی می خواند و وقتی چشم های مترسک خانم گرم می شد او هم به مزرعه ی طلایی بر می گشت . ستاره ها خواب بودند . کلاغ ها بی صدا روی شاخه نشته بودند و کشاورز خواب می دید . اما خدا هنوز بیدار بود و آقا مترسک را نگاه می کرد .
راستی . تو که راز اقا مترسک را اهالی مزرعه نمی گویی ؟ می گویی ؟
یا علی
[ دوشنبه 90/7/18 ] [ 1:43 صبح ] [ فلفل ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |