سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کاش که با هم باشیم
 

 

سلام بزرگ مادر من   !!

دلم برای دست های همیشه گرمت تنگ شده   .  دوست دارم دست های سردم  را بگذارم روی انگشتان نازک تو  و تو تعجب کنی از این همه سردی . کمی نگرانم شوی . کمی چشم هایت برای من خیس شود   .

دل حقیر من برای آن عینک  بزرگ بین  تو تنگ شده مادر بزرگ . بیایم و در چشم هایت زل بزنم و پیشانی ات را که هر روز با خاک مهر تیمم می کند ببوسم . غرق شوم در موج موهایت   .

ببین مرا . من . نوه ی کوچک تو این روز ها دلم را از بین سیم کشی های شهر بیرون کشیده ام و به دنبال بوی تو ام . اینجا هوای نبودنت سرد است . شهر شلوغ است . دل ها پای ماشین کار می کنند  .

من ذهن و خیال و تصورم را کرده ام لای ورق های کتاب و مثل کبکی در برف هیچ نمی بینم . نمی بینم دلتنگی تو را . نمی شنوم صدایت را . در گوشی بگویم . آخرین بار که به خانه ی ما زنگ زدی کمی از صدایت جا خوردم .

معجزه بود انگار . تلنگر . نمی دانم هر چه که بود دل مرا شکست . چطور شد ؟ چه اتفاقی افتاد ؟ چطور صدای نازکت را در قلبم فرو کردی که دل خشک من ترک برداشت ؟

صدایت معجزه می کند . ارامم می کند . مثل صدای مادر . ولی تو مادر بزرگی نه ؟ گرمای صدای توست که به صدای مادر هم جان داد .

 از این ویرانه شهر فرار می  کنم و به سوی چشم های تو می ایم . خیال خسته ام را پر می دهم تا آن داستان های نصفه و نیمه ای که هیچ وقت آخرش را نفهمیدم . همیشه خواب قوی تر بود انگار .

مادر بزرگ خوبم ! نمی دانم این نامه به دستت می رسد یا نه . اما می خواهم بدانی این نامه فقط برای توست . برای چشم های تو . برای اشک های تو . برای دستان لاغرت . برای لبخندت .

راستی کمی بخند برایم . بگذار من هم به این ذهن فراموشکار یاد بدهم که باید لبخند بزند در عین دلتنگی . تو که بخندی تمام دنیا می خندد .

نوه ی کوچکت از فرط دلتنگی دارد جان می دهد . می دانی چند وقت است که در اغوشت ارام نگرفته ام ؟

به کسی نگو مادر بزرگ اما من کمی کم آورده ام از این کمیت ها و مقیاس های بی اساس شهر .باید کار کرد ، باید درس خواند ، باید سواد داشت تا بتوان زندگی هم کرد .

زندگی شدست ملعبه ی مشغولیت های بی اساس . آدم ها زندگی را حفظ کرده اند .

مادر بزرگ مهربانم ! هر طور که میخ واهد باشد . تو بگو . ایا می توانی دارویی از میان قصه ها برای دل من تجویز کنی . دوباره برایم قصه ها را تعریف کن .

می خواهم ببینم ادمک های قصه وقتی زیر گنبد کبود شهر دلتنگ می شدند چه می کردند ؟

این بار خواب به چشم ها من نمی آید .

می خواهم تا آخر داستان زندگی را گوش بدهم .

بگو مادر بزرگ . برایم قصه بگو . صدایت جان می دهد به گلدان سر تاقچه ی دلم .

 

 

 

 

دوستت دارم . 

نوه ی کوچت . 

از ویرانه شهر .

 

 

 

 

 

 

 

 

 

یا علی مدد 

 


[ چهارشنبه 90/7/20 ] [ 9:27 عصر ] [ فلفل ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 41
بازدید دیروز: 91
کل بازدیدها: 394008