کاش که با هم باشیم
| ||
تیر چراغ برق همسایه ی دیوار به دیوار درخت سرو کهن سال بود . همسایه نه ، هم سایه بود انگار . اعصاب خرد کن و آزار دهنده . برای درخت پیر محله سخت بود کسی که اصل و نسبش به بتن های سنگی بر می گردد هم قد و قامت او باشد . درخت سرو با این همه ابهتش هم سایه ی یک تیر چراغ برق مافنگی شده بود که اصلا هویتی نداشت .آن روز ها که در طهران قدیم ،صدای لبو فروش ها و بچه هایی که داد می زدند و روزنامه می فروختند هنوز شنیده می شد؛ درخت سرو برای خودش بروبیایی داشت . لای شاخ و برگش پر بود از مهمانی های شبانه ی گنجشک ها و معدنی از خرت و پرت های کلاغ ها . چه بچه گنجشک هایی که در آغوش سرو پیر بزرگ شدند و چه کلاغ های فقیر و مفلسی که با خرت و پرت های دزدی شان کارخانه خرید و فروش می کردند . صبح ها که می شد سرو پیر از آن بالا تمام شهر را زیر نظر داشت . لبو فروش را که با لبوهای داغش خود را گرم می کرد و پسربچه هایی که با صدا و هیاهوشان یک چهار راه را زندگی می بخشیدند . مسلما برای یک سرو کهن سال و قد بلند سخت است که سال ها بعد ، آن زمان که تهران شده بود یک جوان خوش گذران و پر مدعا در روزی از روزهای گرم تابستان بیایند و یک دراز بی قواره را کنارش بکارند و بروند . تیر چراغ برق جوانی مغرور بود که در کله اش جز مشتی سیم و الکتریسیته نمی گنجید . چقدر دردناک بود اولین بار که گنجشک های تازه به دوران رسیده ی تهران جدید با دو تا کاسه که چسبانده بودند به گوششان می آمدند و می نشستند روی سیم های بدقواره ی تیر چراغ برق و سرشان را مثل دیوانه ها تکان تکان می دادند . سرو پیر هم هر چه که صحبت می کرد ، انگار کسی نمی شنید . گنجشک ها انگار حوصله ی نصیحت های سرو پیر را نداشتند . کلاغ ها اما زیاد فرق نکرده بودند . فقط به آن کت و شلوار سیاهشان که در طهران قدیم می پوشیدند یک کراوات خیلی شیک اضافه شده بود و یک کیف سامسونت . اما صدا همان صدای نکره و ریخت و قیافه هم همان بود . پیشه ی ناجوانمردانه ی دزدیشان هم تغییری نکرده بود ؛ جز این که دیگر زیاد به خودشان زحمتی نمی دادند و از راه مجازی کار ها را یکسره می کردند . سرو پیر هر روز همه ی این تصاویر وحشت ناک را می دید ، هر روز غصه می خورد و در دلش به همه ی تیر های چراغ برق و مادرانی که این جوانان تازه به دوران رسیده را تربیت کرده بودند ، لعنت می فرستاد . تهران جوان هر روز بزرگ تر می شد و تعداد سرو های پیر کمتر و کمتر . تا روزی رسید که سرو پیر چشم های کم سویش را کمی بیشتر باز کرد و اطراف را خوب نگاه کرد . مردمانی بهت زده پایین پایش ایستاده بودند او را مثل یک خارجی که تازه به کشورشان آمده نگاه می کردند . کم مانده بود از تن اش بیانند بالا و از او امضا بگیرند . شهر شده بود پر از تیرهای چراغ برق و گنجشک هایی که حسابی چاق شده بودند از بس که پیتزا و سوسیس خورده بودند . سرو پیر بغض کرده بود . دوباره به پایین پایش نگاه کرد . دور او زنجیری زرد کشیده بودند و مردم با حسرت از پشت زنجیر به او نگاه می کردند . حالا علاوه بر تیر چراغ برقی که همسایه سرو پیر بود هزاران تیرچراغ برق دیگر شده بودند همشهری هایش . حالا دیگر سرو پیر شده بود جزو اهدائی های موزه ی ملی و تیر های چراغ برق در شهر جولان می دادند . راستی کسی از آن کلاغ های وامانده خبری ندارد ؟ شاید حداقل آنان سرو پیر را به یاد بیاورند . . .
یا صاحب الزمان . . .
[ چهارشنبه 90/8/4 ] [ 1:56 صبح ] [ فلفل ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |