کاش که با هم باشیم
 

گوشه ی کاغذو انتخاب می کنه. مداد قهوه ای رو بر می داره ، از حرکات منحنی مداد رنگی قهوه ای می شه فهمید که مینی عاری فای ما داره کوه می کشه.لپ های قرمزش نمی ذاره که بفهمم که مداد قهوه ای رو کجا می ذاره و کدوم مداد و ور می داره.ولی از این که بالای صفحه رو انتخاب می کنه می فهمم که می خواد ابر و خورشید بکشه.از پشت گوش هاش زردی مداد رنگی و می بینم و می فهمم که عار فا کوچولوی قصه ی ما می خواد خورشید رو بکشه.

می رم سر میز بعدی هدیوم داره یه پرنده می کشه با رنگ بنفش. زبونشو آورده بیرون کجکی گذاشته روی لب پایینش و داره متفکرانه با حرکات دستش پرنده کوچولو ی روی کاغذ رو دنبال می کنه.

میز بعدی قویچی نشسته و هنوز داره فکر می کنه. با این که می دونم داره به چی فکر می کنه ازش می پرسم و با لحن کودکانه اش جواب می ده :دارم فکر می کنم چه جوری می شه همه ی بچه های کلاسو تو ی یه برگه جا بدم؟با خودم گفتم دیدی اشتباه فکر می کردی اون داشت به یه چیز دیگه فکر می کرد. و تو دلم به خودم خندیدم.بهش گفتم خب تو می تونی فقط کله ی دوستاتو بکشی . خوبه ؟ پرسید خب اگه یکیشون بی کله بود چی؟ گفتم خب دست و پاشو بکش . چشاش برق زد که از برق چشاش همون موقع فهمیدم که نقاشیش باید جالب بشه .

با هزار زحمت خودمو از اون جدا کردم و رفتم سراغ میز بدی.

نیم گین داشت ماشین می کشید. اون به اندازه ی پسر ها عاشق ماشین بود.

خوش حال شدم که به بچه ها نقاشی آزاد دادم . با این که . . .

نیم گین هم با دقت خاصی داشت چراغ های ماشین رو می کشید که اصلا متوجه نشد که من از کنارش رد شدم.

رفتم سراغ میز بعدی مینی پولی داشت با رنگ های مختلف یه عالمه عینک می کشید بعد از کمی دقت متوجه شدم که عینکشو رو به روش گذاشته داره از رو عینک نقاشی می کشه. خندم گرفت . عینکو برداشتم و زدم به صورتش.

به من توجهی نکرد و وقتی من ازش رد شدم دوباره عینکو گذاشت روی میز.

صندلی بعدی خالی بود از مینی پولی پرسیدم که جای کیه؟ و اون گفت که جای مینی کوثره

مینی کوثر بهم گفته بود که می خواد با آبرنگ نقاشی کنه و رفته بود تا برای رنگ ها آب بیاره تا بتونه نقاشی کنه. با خودم احساس کردم که چرا این قدر دیر کرده.ولی به روی خودم نیاوردم و به خودم گفتم حتما داره همین دور و برا یه آتیشی می سوزونه.

میز بعدی عبید بود. دستشو گذاشته بود رو کاغذ و داشت با دقت دور شو خط می کشید.

می دونستم طبق معمول عینکشو نزده و باید مثل همیشه عینکشو از تو جیب رو به روی کیفش در بیارم و بزنم به چشماش و بعد هم اون زیر لب ناله ای بکنه که چرا باید عینک بزنه.

رفتم سر میز بعدی فیل فیل یه خونه کشیده بود و داشت روی دودکش کار می کرد. اون همیشه توی نقاشی هاش دودکش خونه رو بزرگ و پررنگ می کشید.

سرمو گرفتم بالا که برم سر میز بعدی که یک دفعه یک سردی عجیبی رو روی کمرم حس کردم بعد چند لحظه که به خودم اومدم دیدم همه ی بچه ها دارن می خندن و صدای مینی فولی قالب بر بقیه ی بچه هاست. سر مو برگردوندم و دیدم که مینی کوثر روی زمین پهن شده و داره بلند بلند می خنده.

از اتفاقی که می ترسیدم بالاخره به سرم اومد. مینی کوثر در طی یک عملیات انتحاری لیوان آب سردو رو من خالی کرده بود.

چشمم افتاد به هدیوم که دور از همهمه ی همه هنوز سرش پایینه و زبونش بیرون و داره نقاشی می کشه . با دیدن هدیوم خندم گرفت و من هم شروع کردم به  بلند بلند خندیدن. از این که بچه ها این طوری از ته دل می خندیدن خوشحال بودم.

با خودم گفتم اگر من شما ها رو نداشتم می مردم.

که دوباره و طبق معمول صدای گوش نواز زنگ رو شنیدم و بعد از اون صدای دست زدن و هورا کشیدن بچه ها و هدیوم که هنوز زبانش کجکی روی لب پایینش بود . . .

 

 


[ سه شنبه 89/5/12 ] [ 5:28 عصر ] [ فلفل ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 21
بازدید دیروز: 84
کل بازدیدها: 398707