کاش که با هم باشیم
| ||
چه بگویم که دل افسردگی ات از میان برخیزد ؟ نفس گرم گوزن کوهی چه تواند کردن ؟ سردی برف شبانگاهان را که پرافشانده به دشت و دامن ؟
هیچ نگو شاعر . این دل افسردگی را چاره ای نیست انگار . این دل افسردگی عجین شده است با مردم این زمانه . شاعری . دلت خوش است . تو را چه به دل افسردگی ما . رها کن برو پی شاعری ات عزیز . همانیست که گفتی . این زمانه عصر یخبندان است . خورشیدش فقط مثل یک نقاشی روی دیوار آسمان نصب شده است . با یک "ها " کردن گرم نمی شود که نمی شود . اینجا مردمان درون گوش هایشان برف می کنند تا نشوند. تا آدم برفی نشده ای رها کن و برو . دوست ندارم که قندیل شعر هایت را از لای دفتر دلم بیرون بیاورم و اینقدر درون دستانم نگه دارم تا آب شود . دیگر چیزی نگو . خدا پشت و پناهت . . . .
پینوشت : شعر از دکتر شفیعی کدکنی . ( با ارادت فراوان به ایشان )
یا صاحب الزمان [ سه شنبه 90/11/4 ] [ 11:5 عصر ] [ فلفل ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |