کاش که با هم باشیم
| ||
دخترک برگه ی سفید را برداشت و بی معطلی رویش نوشت : خطر انفجار مواد منفجره . لطفا نزدیک نشوید ! و بعد در را محکم بست . تابلو های روی دیوار از ترس به خود لرزیدند . موهایش را جلوی آینه خرگوشی بست . قشنگ ترین لباس تابستانی اش را پوشید . یک بلیز آستین کوتاه آبی رنگ که رویش عکس دو تا کتانی بود . می خواست کمی خنک شود آخر . داغ کرده بود . لیوان پر از یخ را هم دقیقا گذاشت کنارش . در مرکز محل انفجار . صدای آژیر ماشین آتش نشانی از خیابان پشت خانه می آمد .کبریت را از روی میز قاپید . خانه سکوت کرده بود و بدجور دلش صدایی مهیب را می طلبید . کارش که تمام شد خیلی آرام انگار که بخوهد مهم ترین مراسم دنیا را اجرا کند زیر تخت خزید .کبریت را روشن کرد . سکوت . سکوت . سکوت . زیر تخت روشن شد . و بعد از لحظه ای دوباره در تاریکی فرو رفت . خودش را جمع کرد . صورتش جمع شد . چشمانش را بست . ترقه ها ( بغض های کوچولو کوچولو ) یکی یکی ترکیدند . صدای هق هق دختر حالا از صدای آژیر آتش نشانی هم بلند تر بود . . .
یا زینب . . .
[ جمعه 90/11/7 ] [ 9:57 عصر ] [ فلفل ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |