سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کاش که با هم باشیم
 

بگیر ! بگیر دستت این بادکنک را . نشسته ای آن جا روی تخت چرا مادر ؟ راستی تازگی ها فهمیده ای که تکه کلامم شده است مادر ؟

هی هر چه می گویم یک مادر تنگش می زنم . مادر تر شده ام در این اوایل چهل سالگی . . . . . مادر تر . . . 

لوس نکن خودت را . بادکنک را بگیر تا بازی یادت بدهم . لج نکن . لج کردن به آن چهره ی سفید کوچولویت و آن موهای خرمایی که دو طرفش بستی نمی آید مادر .

تو گذشته ای . تو خاطره شده ای . اما مرا نگاه کن . راستی راستی حسودی ات نمی شود ؟

آخ کودکی لج باز من . لوس بودی از بس . چه قدر هم ادعا داشتی آن اول ها . یادت هست ؟

آن موقع که آب و بابا را  نوشتی روی آن تحته های گچی سابق ، چه مغرورانه در کلاس قدم می گذاشتی .

معلم اول دبستان به تو می گفت مورچه . مورچه بودی واقعا بین اولی ها . هنوز هم هستی . یک مورچه ی مادر ! در مدرسه هم همین طور است . در راهروی مدرسه که راه می روم یکی از بچه ها می آید و

محکم به پشتم می زند و اسم دوستش را صدا می زند . بعد نمی دانم در چهره ام چه میبیند که یک دفعه می ترسد و عقب عقب می رود و

می گوید : ای وای خانوم معلم شما بودید ؟ خودت که می دانی حتی در چهل سالگی ام هم باور نکردد که بزرگ شده ام . یک کودک چهل ساله .

بزرگ شدی و روزگار گذشت و گذشت و گذشت . ادایش را در نیار . بغض می کنم . ادای یک دخترک چهارده ساله ی بازیگوش که عشقش در رمان های هری پاتر خلاصه می شود و 

بار ها خودش را می گذارد جای جودی ابوت و برای بابا نامه می نویسد . این قدر این کتاب را جلو نیار . بگیر عقب تر . خوب نمی بینم . عقب تر . عقب تر . آهان . همان جا نگه دار . رویش چه نوشته ؟

آخ شازده کوچولو . این طوری شبیه اش نشدی مادر . شبیه چهارده سالگی ام . باید موهایت را باز کنی . به هم ریخته . خب حالا آن عطر مخصوص را که هنوز هم بوی راهرو های راهنمایی را می دهد به لباست بزن .

گوشه ی لباست . حالا کمی روی نبضت ، دقیقا آن جا که تند تند می زند بپاش . حالا دوباره دست هایت را بو کن . الان باید یک ذوق زدگی خیلی خیلی مخصوص در چهره ات باشد .

انگار که خوش بو ترین عطر دنیا برای تو است .

نه نه نه . فقط خود چهارده سالگی می تواند از پسش بر بیاید . از پس سرخوشی های نوجوانانه ام . بگذار فردا که رفتم مدرسه یکیشان را نشانت می دهم . یکی از آن ها که بدجور شبیه چهارده سالگی ام است .

فردا که رفتم سر کلاس اصلا درس نخواهم داد . بازی می کنیم . راستی مادر ؛ باز هم بادکنک قرمز در جیبت داری ؟

اشکالی ندارد . بردار . مداد رنگی هایم روی میز تحریر است . پشت کتاب ها . بنفش را بردار . هنوز آن قدر پیر نشده ام که یادم برود بنفش را عاشقانه می پرستیدی . مگر می شود آدم کودکی اش را فراموش کند ؟

یادم نرفته که در جعبه ی دوازده تایی مداد رنگی ات ، یازده تا بنفش بود و یک مداد آبی . آبی اش خاص بود یادت هست ؟ یک آبی آسمانی که بین آن همه بنفش خیلی زیبا می شد . مثلا بین آن خورشید بنفش و

ابر های تیره ی دور و برش که یاسی بود . آبی آسمانت به زیبایی خودش را نشان می داد . 

بگذریم . حالا روی آن دیوار سفید با مداد بنفش پر رنگ بنویس آرزو . بی خود غر نزن مادر . همه ی حروفش را خوانده ای . آ - ر - ز- و .

حالا یک فلش بزن و بنویس پانزده سالگی . بنویس شانزده سالگی . بنویس هفده سالگی .

حالا سمت راست آرزو شکل یک دختر را بکش که کتاب دستش است . یا نه . یک کتاب را نقاشی کن که از پشتش دو تا چشم پیداست . چشمانش باید خیس باشد .

حالا بالای سرش چند تا ماه و ستاره و یک خورشید بکش . که یعنی شب و روز . قشنگ شد نه ؟ به نظرت پانزده و شانزده و هفده سالگی ام چیزی کم دارد ؟

می گذرد . تند تند می گذرد بعد از هفده سالگی . خاصیت بی خاصیت زمان همین است . مثل برق و باد می گذرد شاد ترین لحظه هایت . بیست . سی . همه چیز مثل یک فیلم که گذاشته باشندش روی دور تند

گذشت . دانشگاه و ادبیات و مدرسه و چشیدن عشقی به نام معلمی . می گذرد همه اش . گوشت به من هست مادر ؟ می گذرد . همه ی همه اش می گذرد . اما خب . جان می کند تا بگذرد .

چرا ساکتی بلاسوخته ؟ فاطمه سادات ؟ خوابت برد ؟ به این زودی ؟ پس بازی مان چه می شود بد قول . می خواستم با هم بادکنک بازی کنیم .

من در چهل سالگی ام هوس بادکنک بازی کرده ام و تو که هفت سالت است  خوابید ه ای ؟ بلند شو خاطره ی من . کودکی من . گذشته ی من . گذشته ی من . . . .

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

یا علی


[ چهارشنبه 90/11/12 ] [ 2:25 صبح ] [ فلفل ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 193
بازدید دیروز: 45
کل بازدیدها: 394961