سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کاش که با هم باشیم
 

ببخش این کوچک درمانده را . ببخش این موجود سراپا تقصیر فراموشکار را . . . .

انسان است . وقتی می گویی انسان ، خود به خود نسیان هم دنبالش می آید . مثل یک سایه که همیشه هست ؛ حتی وقتی عجیب دلت تنهایی می خواهد و بس . 

من عاشق نبوده ام . تو خود همه ، نقش عاشق و معشوق را بازی کردی .

من . من انسان یا بهتر بگویم من نسیان ، فقط زمانی تو را به یاد می آوردم که حال دلم بد بود . گرچه چند باری هم در خوش حالی تو را به یاد آوردم . مثل یک رجوع . مثل یک بازگشت .

می بینی ؟ من به تو باز می گردم . من هیچ وقت پیش تو نبوده ام ، اما تو ، با تمام نبودنت ، همیشه ی روزگار در کنارم بوده ای . من در کنار بوده ام و تو همیشه در کنارم بوده ای .

خودت خوب می دانی که من ، کوچک تر از آنم که تمام تو را یک جا در خودم جمع کنم . در ذهنم . در خیالم . تو با این همه  بزرگی آخر چطور می توانی در این ذهن کوچک باشی ؟

من تو را مثل یک قدیس گذاشته ام لب طاقچه ی دلم و فقط چند باری برای عرض احترام سراغت می آیم . تو گفتی . آری تو گفتی که به من نزدیک تر از نزدیکی اما باز هم من  بودم که بازی را به نفع خود تغییر دادم .

من . من لعنتی . باز هم  با این هدیه ای که تو به من دادی ، اختیار ، تو را از خود راندم . و دوباره سیاهی بود که به زغال ماند .

آری تو عاشق تر بودی . تو بار ها عشقت را ثابت کردی و من فقط نظاره کردم و بس . می دانم . این را تو خود به من گفتی . گفتی که به خاطر تو . فقط به خاطر تو فرشته ام  را که هزاران سال مرا عبادت می کرد ،

از خود راندم تا تو را در پیش خود داشته باشم . اما تو چه کردی ؟ آری خود می دانم که چه ظلمی در حق معبودم کرده ام . خود می دانم که چقدر ظالمم . من سراپا تقصیر کسی را که تو به خاطر من از خود راندی

به دوستی گرفتم و باز همان داستان همیشگی را از بر کردم . باز هم تو را کناری گذاشتم و خود به دنبال دوستی با کس دیگری رفتم . آآآآآآآآآآآآآآخ .

دیگر بس است . دیگر طاقت این همه شرمندگی را ندارم .

بیا . بیا معبود من . بیا معشوق من . بیا محبوب من . می دانم که برای تو نه عاشق بوده ام . نه عبد . نه حبیب . می دانم .

دست هایم را ببند . چشمهایم برای تو . گوش هایم برای تو . این عقل ، این قلب همه و همه برای تو باشد . من اختیار نمی خواهم . هیچ نمی خواهم از تو ؛ جز تو .

بیا ای مهربان ترین . اصلا همه ی من برای تو . من تو را اگر داشته باشم دیگر چه حاجت به دست و پا ؟

من عشق تو را می خواهم  نه این قلب سرخ را . هدیه اش کردم به تمام عشقت . نیستی برای من قشنگ تر از این هستی است که دارم .

آری نیست می شوم برایت تا جاودانه بمانم .

این اختیار و عقل را از من بگیر . شده اند بلای جان ، این دو ظالم همیشگی . اصلا عشق و اختیار با هم دشمنند . عاشق اگر اختیار داشت عاشق نمی شد . اختیارم را بگیر و کمی عاشقی یادم بده . 

از همان عاشقانه هایت در گوشم زمزمه کن . می خواهم مثل همان نوزادی که تازه این دنیا و سیاهی هایش را دیده ، زار بزنم . این عقل و این اختیار برای تو . من مدهوش این سرود های عاشقانه ام .

من برای تو . تو برای من . من تا ابدیت همین را می خواهم .

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

یا علی


[ سه شنبه 90/11/25 ] [ 3:16 عصر ] [ فلفل ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 74
بازدید دیروز: 43
کل بازدیدها: 396226