کاش که با هم باشیم
| ||
جنگجوی صلیبی ، بی احساس تر از همیشه ایستاده است روی کتاب تاریخ و زل زده است به من . از پشت پرده ی لرزان چشم هایم نگاهش می کنم . او هم بی جذبه ، بی محبت ، ایستاده و مرا نگاه می کند . اول صورت آفتاب سوخته اش که گر گرفته است خنک می شود . بعدا قطراتی نا مفهوم از روی نیزه اش چکه می کند . جنگجوی صلیبی درون کتاب تاریخ اخم می کند . با آن چشم های خیسش به من می فهماند که از باران خوشش نمی آید . راستش من هم می دانم . خوب می دانم که یک جنگجو حتی اگر صلیبی باشد از آب بدش می آید . از نمک زار بعد خشکی آب هم بدش می آید . از باران شور هم همین طور . از اشک هم . از آه هم . ولی من کاری ندارم که او یک جنگجوی صلیبی است . من کاری به کلاه خود و نیزه اش ندارم . مهم نیست که او نمی تواند حرفی بزند یا همراه من گریه کند . مهم این است که او با چشمان خودش اشک های مرا می شمرد . مهم این است که صورت داغ و چشم های خسته از کارزارش با بارانی که من خالق آن هستم خنک می شود . مهم این است که او از یک راز خیلی بزرگ خبر دارد . و من هنوز نگاهش می کنم . و او هنوز هم اخم می کند .
یا علی
[ سه شنبه 90/12/23 ] [ 1:31 عصر ] [ فلفل ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |