کاش که با هم باشیم
| ||
خدایا ... می شود سرم را بگذارم روی شانه ات .... و تو کمی برایم قصه ی بهشت را بگویی تا خوابم ببرد ؟ مگر نه اینکه تو بهترین قصه ها را برای پیامبرانت می گفتی ؟ خدایا من هم پیام برم ..... پیام بر غم هایم برای تو .... پیام بر خستگی هایم .... خدایا می شود یکی از آن زیباترین قصه هایت را برایم تعریف کنی .... از بس که جهنم را برایم تعریف کرده اند ..... گوش هایم داغ کرده و از چشم هایم گلوله های آتشین بیرون می آید ..... خدایا به رسم قدیم ــ آن زمان که من را هنوز از بهشتت اخراج نکرده بودی ــ برای این پیام بر نحیف و خسته ات قصه ی یک بهشت کوچک و نقلی را بگو .... یک بهشت کوچک و نقلی که نوید تمام این روزهای خستگی ام باشد .... من به اندازه ی کوچکی ام راضی ام به همین بهشت نقلی .... که در ان سرم را بگذارم روی شانه هایت .... و به خوابی عمیییییییییییییق بروم .... خوابی که هیچ خوابگزاری نتواند تعبیر کند .... خدای خوب قصه ی گوی من ... کمی بیشتر از کمی خسته ام ... اما می دانم تو شانه ات قرص فرص است .... قرص و محکم .... آن قدر که من با خیال راحت روزی می خوابم .... با خیال ... آسوده !
آه ... خدای خوب قصه گوی من ...
یا زینب بدون حسین ..... [ شنبه 91/2/9 ] [ 6:59 عصر ] [ فلفل ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |