سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کاش که با هم باشیم
 

دخترک شانه اش را گذاشت روی شانه های محکم بابا

و قطره های اشکش درست ریخت درون جیب پیرهن بابا

بابا گفت تو تمام ثروت منی ... سرمایه ی منی ....

نبینم اشک هات رو ...

و دختر اشک ریخت .....

گفت : دلت تنگ شده ؟

دخترک جواب نداد

گفت : کسی چیزی گفته که این قدر غصه می خوری ؟

دخترک جواب نداد

بابا انگشتش را برد پشت عینکش ... دانه دانه پاک کرد .... اشک هایش را ....

گفت ورشکسته شدی ؟ نکند چک هایت برگشت خورده ؟ خب این که چیزی نیست ..... من هم یک عالمه چک برگشت خورده دارم ....

دخترک خندید و اشک ریخت ....

صدای استوار بابا کمی می لرزید .....

گفت .... خدا برگشت نزندت بابا ..... این ها که چیزی نیست  ....

عوضش من دیگر تنها نمی مانم .... دو تایی می رویم زندان ..... آن جا می نشینیم کلی حرف می زنیم ....

بعد من یک کتاب می نویسم .... خاطرات دختر و بابا در زندان اوین ....

و دخترک خندید و اشک ریخت ...

دوباره چند قطره اشکش ریخت درون جیب پیرهن بابا ....

بابا گفت تو تمام ثروت منی .... سرمایه ی منی بابا .....

و عینکش را در آورد .....تا اشک های دوباره اش را پاک کند .....

دختر دیگر گریه نمی کرد ....حالا زل زده بود به اشک های استوار ترین مرد زندگی اش ....

و بابا سرش را گذاشت روی شانه ی دخترک ....

و لرزان گفت : اصلا چه کسی می گوید که مرد ها گریه نمی کنند ؟

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

یا علی ....


[ جمعه 91/3/5 ] [ 9:35 عصر ] [ فلفل ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 189
بازدید دیروز: 7
کل بازدیدها: 396061