کاش که با هم باشیم
| ||
دلت آتیش می گیره. از غرور مسخرت حالت بهم می خوره. می رسی سر خیابون این بار برای اولین بار دوست نداری تو رو ببینه. ازش می ترسی. اگه تو رو دوباره توی اون لباس ببینه عصبانی می شه. داد می کشه. مثل دیشب توی ایستگاه راه آهن . تا به حال هیچ وقت اشکت این طور راحت سرازیر نمی شد. یعنی هیچ وقت غرورت اجازه ی این کارو نمی داد. اما الان چقدر راحت و بی قید و بند اشک می ریزی و می ذاری راحت گرماشو روی صورت یخ زدت حس کنی و حتی دیگه حاضر نمی شی دستتو ببری جلو و اونا رو با بی رحمی پاک کنی.(مثل قدیم ) یک دفعه می بینیش داره از دور می یاد. چه آرامشی. آخ که دیشب چه قدر ناراحت بود. اشک می ریخت و بی اختیار فریاد می زد و تو دستت رو گرفته بودی جلوی صورتت و بلند بلند گریه می کردی. آخرین باری که این طور گریه کردی سر مرگ مادر بزرگ بود.
از دور نزدیک می شه، خودتو قایم می کنی. به اون زل می زنی. کلاه مشکیشو بر می داره از توش یه لقمه در می آره و زیر درخت همیشگی می شینه و با آرامش لقمه رو نزدیک دهنش می بره. چه قدر گرسنه ای ولی همین که می بینی اون داره با لذت می خوره عشق می کنی . . . سیر می شی از همه چی . به دور و بر نگاه می کنه ، شاید منتظر تو باشه. ولی تو گوشه ی دیوار کلاهتو رو صورتت گذاشتی و آروم گریه می کنی. صداتو می شنوه یعنی از سکوتش اینو می فهمی. صدای جاروش که روی زمین کشیده می شه رو می شنوی. داره می ره، پشتشو به تو کرده و داره می ره . باور نمی کنی اما برای این که مطمئن بشی دوباره به خیابون زل می زنی. لقمشو گرفته دستشو محکم فشار می ده. لقمه ی نون و پنیر داره له می شه. جاروش رو آروم روی زمین می کشه و می ره. بلند می شی دیگه خسته شدی ، دیگه هیچی برات مهم نیست. با هق هق گریت اونو صدا می کنی. بلند بلند. سرشو بر می گردونه از چشمای قهوه ایش خجالت می کشی.
[ شنبه 89/3/22 ] [ 8:49 عصر ] [ فلفل ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |