کاش که با هم باشیم
| ||
انگار تمام پرتو های خورشید مغز من را نشانه گرفته اند . انگار اصلا هوای گرم فقط دور من را احاطه کرده باشد . ولی مهم نیست . دیگر هیچ چیز اهمیتی ندارد . تو دقیقا جلوی پنکه خوابیده بودی . که باد آن بخورد به صورت گر گرفته ات . صد بار گفتم فشارت بالاست . بیا برویم دکتر . گوش ندادی که ندادی . جلوی پنکه دراز کشیده بودی و به من گفتی که چادر گلدار را از توی کمد بیاورم و بیندازم رویت . هزار بار گفتم مادر من . اینجا که جای خوابیدن نیست . گفتی :" خواب بعد از ظهر است . یک چرت می خوابم و بس ." و من دلم برایت می سوخت . چادر را رویت انداختم . صورت داغت را بوسه ای زدم و خنده کنان گفتم:" خداحافظ . من رفتم . زیاد نخوابی ها مادر . شب خوابت نمی برد ." در حالی که چشمانت بسته بود گفتی :" من مادر تو ام یا ...... " و شنیدی :" من عاشق تو ام " حالا عزیز جان من . بین این خاک و آجر های شکسته ؛ بین این آوار من چه طور ردی از تو پیدا کنم ؟ اصلا تو کجا خوابیده ای ؟ چند متر زیر خاک ؟ هوا خیلی گرم است عزیز . دیگر پنکه ای هم وجود ندارد . دیگر نه پنکه نه چادر گل دار تو و نه حتی خود تو ، وجود ندارید . حالا حداقل به خاطر دل پسرت هم که شده ردی از خودت نشانم بده . فریادی بزن . جیغی . صدایم کن اصلا . مثل همیشه . یا اگر نه . تکه ای از چادرت . یا آن پنکه . یا حتی دستتت . صورت گر گرفته ات که حالا حتم دارم که خاکی هم شده . عزیز بیدار شو . بیدار شو ردی از خودت نشانم بده تا من ، تا پسرت بدنت را از زیر این آوار لعنتی ، از بین این دیوار های نصفه و نیمه بیرون بکشد . بیدار شو عزیز . بیدار شو . اصلا مگر نگفتی که یک چرت می خوابی و بس ؟
یا علی بن موسی الرضا [ جمعه 91/4/2 ] [ 11:27 صبح ] [ فلفل ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |