کاش که با هم باشیم
| ||
عمیق نفس کشید . مهم نبود که گهگاهی میان نفس هایش آه هم می کشد . عمیق عمیق . شیشه را برداشت و پنجره را باز کرد . هوای گرم به صورتش خورد و و به صدای درد و دل گنجشک ها گوش داد . صدا را ریخت درون شیشه و رویش تا می توانست هوای گرم تابستان را چپاند . سریع در شیشه را بست . محکم محکم . دور شیشه را با پارچه بست و رویش با ماژیک نوشت : ذخیره ی زمستان و شیشه را گذاشت کنار شیشه ای دیگر . پاییز آمد . بی هیچ وقفه ای . حتی صبر نکرد که او تابستان را مزه مزه کند . باران ، باران و باران . نفس کشید . عمیق نفس کشید . مهم هم نبود که با نفس های عمیقش گهگاهی آه هم می کشد . در شیشه ی سوم را باز کرد . درونش بوی نم باران ریخت . یک برگ خیس خورده هم انداخت درون شیشه . و بعد هوای خنک پاییز را چپاند درون شیشه و محکم درش را بست . با پارچه دورش را پیچید و نوشت : ذخیره ی زمستان . حالا سه شیشه داشت . سه شیشه ذخیره ی زمستان . شیشه ی چهارم را درونش نفس کشید . درونش فوت کرد . درونش جیغ کشید . درونش خندید . درونش آواز خواند . درونش شعر خواند . و درش را محکم بست . شیشه تکان تکان خورد . دورش پارچه بست و نوشت : ذخیره ی زمستان ... و عمیق آه کشید و مهم هم نبود که لابه لایش کمی نفس می کشد . مهم هم .... ن بود .... و حالا زمستان آهسته آهسته می آمد ....
یا صاحب الزمان
[ پنج شنبه 91/6/2 ] [ 4:15 عصر ] [ فلفل ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |