کاش که با هم باشیم
| ||
لیموترش را از وسط با چاقوی سفید قاچ می کند . سبز سبز . چند قطره از آب لیمو ترش می پاشد روی دستش . دستش را نزدیک دهانش می برد و آن را با زبان لیس می زند . لبخند روی صورتش ظاهر می شود. زبانش را از بین دهانش کجکی بیرون می آورد و چشمانش را ریز می کند . هسته ها را یکی یکی پرت می کند درون بشقاب . چند تایی می افتد دور و بر بشقاب . چاقو را میگذارد روی بشقاب و هسته ها را از روی میز ورمیدارد . چند تایی از لای انگشتانش سر می خورند . با هر زحمتی هست هسته ها را می اندازد در بشقاب . لیمو را می گیرد روبه روی صورتش . عمیق بو می کند . ترشی لیمو تا ته حلقش می رسد و او را به هیجان می آورد . ذوق زده می شود . نمک را بر می دارد با دقت روی پره های براق لیمو می ریزد . بلور های نمک به پره های آبدار لیمو می چسبند . دهانش را باز می کند . سر لیمو را بین دندان هایش می گذارد . فشااااااااار می دهد . آب لیمو بخش می شود در دهانش . صورتش قرمز می شود . چشم هایش ریز . کمی تلخی احساس می کند .
پینوشت : همین بود باور کنید . ادامه نداشت ، می خواستم فقط همین را بگویم ...:دی
یا امام حسن عسگری [ سه شنبه 91/6/14 ] [ 8:44 صبح ] [ فلفل ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |