سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کاش که با هم باشیم
 

لیموترش را از وسط با چاقوی سفید قاچ می کند . سبز سبز . چند قطره از آب لیمو ترش می پاشد روی دستش .

دستش را نزدیک دهانش می برد و آن را با زبان لیس می زند . لبخند روی صورتش ظاهر می شود. زبانش را از بین دهانش کجکی بیرون می آورد و چشمانش را ریز می کند .

هسته ها را یکی یکی پرت می کند درون بشقاب . چند تایی می افتد دور و بر بشقاب . چاقو را میگذارد روی بشقاب و هسته ها را از روی میز ورمیدارد .

چند تایی از لای انگشتانش سر می خورند . با هر زحمتی هست هسته ها را می اندازد در بشقاب .

لیمو را می گیرد روبه روی صورتش . عمیق بو می کند . ترشی لیمو تا ته حلقش می رسد و او را به هیجان می آورد . ذوق زده می شود .

نمک را بر می دارد با دقت روی پره های براق لیمو می ریزد . بلور های نمک به پره های آبدار لیمو می چسبند . 

دهانش را باز می کند . سر لیمو را بین دندان هایش می گذارد .

فشااااااااار می دهد . آب لیمو بخش می شود در دهانش . صورتش قرمز می شود . چشم هایش ریز . کمی تلخی احساس می کند .

 

 

 

 

 

پینوشت : همین بود باور کنید . ادامه نداشت ، می خواستم فقط همین را بگویم ...:دی

 

 

 

 

 

یا امام حسن عسگری


[ سه شنبه 91/6/14 ] [ 8:44 صبح ] [ فلفل ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 145
بازدید دیروز: 45
کل بازدیدها: 394913